رسیدم خونهی پدرم. بلافاصله بعد از سلام، گفتم: چی شده؟
برادرم گفت: آروم باش، بیا بشین.
مادرم گفت: بابات که بیاد خونه، من میدونم و اون!
در جواب، به مادرم گفتم: الان که وقت این حرفها نیست، باید فکر اساسی کرد، یه تصمیم درست گرفت.
مادرم گفت: سی سال پیش باید تصمیم میگرفت!
نه الان!
حالا بعد از این همه سال، اومدن و مدعی شدند که چی؟!
برادرم گفت: مامان جان، شما خودتون هم میدونستید که سند به نامتون نیست، پس چرا نشستید و توی این خونه موندید؟! مادرم گفت: من دیگه چقدر باید میگفتم که نگفتم، هااااا؟!
برادرم، من و مادرمو به آرامش دعوت کرد و گفت: شما خودتون هم منتظر چنین روزی بودید، منتهی بابا جدی نگرفت، حالا هم اینطور شد.
به برادرم گفتم: خب حالا باید چیکار کرد؟ مادرم گفت: باید یه بزرگتر، ریش سفید فامیل ازطرف ما وکیل بشه و باهاشون صحبت کنه، بگه ما شرایط خرید خونه یا جابهجایی رو نداریم، تا ببینیم جوابشون چیه!؟
تو همین لحظه بود که تلفن به صدا در اومد، پدرم بود.
گفتم: بابا چرا نیومدی خونه؟
گفت: باباجان، کارم طول کشید، نشد بیام. گفتم خب الان تصمیم چیه؟ میخوایی چیکار کنی؟
گفت: نمیدونم.
مادرم گوشی رو گرفت و گفت: خونه هست دیگه، نشستیم، کسی تا الان مدعی نشده،
از این به بعد هم نمیشه.
پس الان برادر هات اومدن، چی میگن!؟ خودت که نمیتونی از پسِشون بر بیایی، برو پیش بزرگتری، یا کسی که قبولش دارند.
همونطور که صحبت میکردند، مامانم گفت: آره، آره همون خوبه!
برو پیشش و بگو چی شده؟! و بعد گوشی و قطع کرد.
پرسیدم: قرار شد بره پیش کی؟
مادرم گفت: عموهات که خودشون از سنشون خجالت نمیکشند، لااقل دایی بزرگه بیاد، صحبت کنه، ببینیم جوابشون چیه؟
منظورم از دایی، دایی پدرم هست که به عنوان بزرگتر فامیل هستند. تصمیم بر این شد که پدرم پیش ایشون بره، ایشون هم از طرف ما با عموهام صحبت کنه و بعد نتیجه رو به ما بگه.
بعد از چند روز دایی پدرم اومد و گفت: من اصلا باور نمیکنم که بچه های خواهرم اینطور رفتار کنند و مدعی بشن!
پدرم گفت: دایی، خودت وضعیت من و خانوادهام رو میدونی، نیاز به گفتن نیست. حالا جوابشون چیه؟
دایی گفت: میگن که دیگه بچه هات سروسامون گرفتند، ما هم حقمون، که ارث پدرمون هست رو میخواهیم.
چیز بدی نمیگیم که، یا خونه رو بفروشیم، هرکسی حقشو برداره یا حق ما رو بده.
کار به دادگاه و شکایت هم برسه ما کوتاه نمیاییم.
دایی گفت: هر چی صحبت کردم فایده نداشت، انگار که حرف، حرف اونا بود.
صبر کن باز باهاشون صحبت میکنم و بهت خبر میدم.
یک هفته گذشت، دایی خبر داد که کارشناس میخواد بیاد و رو خونه قیمت بذاره، گفتیم باشه.
انگار که حرف های دایی هم تاثیر نداشته.
آقای کارشناس اومد و بعد از بررسی و نگاه کردن، گفت: قیمت این ساختمان یک میلیارد و چهارصد میلیون تومان هست. شش عمو و پدرم، هفت نفر از این یک و چهارصد سهم داشتند، یعنی نفری دویست میلیون تومان حالا پدرم چطور میخاد این پول رو جور کنه؟! خدا میدونه!
گمونم باید یه کمی هم از اینور و اونور قرض کنه تا بتونه یه جایی رو رهن کنه.
هر چی صحبت شد و گفته شد انگار نه انگار، قبول نکردند. وقت سه ماهه به پدرم دادند که یا خونه رو بردار یا بفروشیم.
بعد از سه ماه خونه فروخته شد. پدرم مستاجر شد، هیچ کدوم از عموهام خم به اَبرو نیاوردند، خیلی بی رحمانه این کار و در حق پدرم کردند.
مال دنیا، پول ، ثروت، تو بعضی از آدم ها، انسان بودن رو ازشون میگیره.
همهمون آدم هستیم امّا انسان بودن و انسانیت داشتن خیلی مهم تر هست.
به نظر شما دویست میلیون برای کسی که دارایی نداره زیاده یا کسی که سه واحد خونه و ماشین و باغ داره!!؟؟؟
خدایا چنان کن که سرانجامِ کار
تو خشنود باشی و ما رستگار.