به نام خدا.
صبح روز دوشنبه ساعت ده گوشیم زنگ خورددیدم شماره برادرمه،جواب دادمبعدازسلام واحوالپرسی پرسیدکجایی؟گفتم: سرکار.چطور؟ خیلیبیحاشیه و بدونهیچحرفاضافی گفت: عموها اومدن و میگن ما حقمونو میخواهیم.گفتم: چه حقی؟درستحرفبزن ببینم،اصلابگوببینمخودت کجاییبرادرمگفت:منپشتفرمونهستمدارممیرمخونه.توامبعدسرکارتبیاخونهماباهمحرفبزنیمگفتم:باشه.(برادرم تازه ششماههکهازدواجکرده وطبقهپایینخونهپدرمساکنهستش.) تلفنو که قطعکردم دلشوره و اضطراب خیلیبدیبهدلم افتادخدایا...چرابایداینطوربشه، آخه چرا؟آخهالانتواین موقعیتادعایحقخواستنچیه...همینطورنگران ورنگپریده باخودمحرفمیزدمیهو همکارم گفت: حالت خوبه؟میخوایی برات آب بیارم؟گفتم:نهفقط اگه میشه من امروز یکم زود برم.همکارمگفت: بله البتهاما اگه کاری ازم برمیاد حتمابهم بگو.گفتم: باشه ممنونمازت.
ازمحلکارم اومدم بیروننتونستم طاقتبیارم به پدرم زنگ زدم.هموناولبسمالله بعدازسلامگفتمبابا چیشده؟داداش چیمیگه؟پدرم گفت: عموها اومدن میگن ما ارثپدریمونو میخاییم.منمهمونلحظهپریدم توحرف بابام وگفتمآخهبعدازسیسالچهحقیچهارثی؟آخهالان تواین وضعیتیکهماهستیمواقعا اینخواسته منطقیهستش؟مگهوضعیتتونمیدونند؟مگه نگفتی بهشون؟پدرم پشت گوشی هیچ حرفی نزدفقط گوش میکرد.من داشتمادامهمیدادم مگه تو تازهبهدخترت جهزیهندادیمگه براپسرت باهزار زور و زحمت عروسینگرفتی!؟ مگهجهزیه ایندختر نامزدتو جور کردیکه الانبتونیبری خونه بخری!یعنی واقعا داداشهات این وضعیتمارو نمیدونندیانمیبینند؟یا خودشون و زدن بهاون راه!پدرم گفت:دخترم آروم باش،چیزینشدهکهگفتمچیزی نشده!پدرمن موقعی که بهت میگفتیم تکلیفاینخونه هرچه زودتربایدمعلومبشه چرا ایندستاون دستکردیچرا پشت گوشانداختیکهالانبعدسیسال بیانومدعی بشن کهماهمازاینخونه سهم داریم.حالا بگو ببینم ماکه جزاینخونه خونهیدیگهای نداریم.چیزیامنداریم کهبفروشیم برایخریدخونه، اونقدری پولداریمکهسهمشون رو بدیم؟ یاپولداریم که بریم خونه بخریم؟کدومشخب بگو ماهم بدونیم...یهو گفتم کدومازعموها اومدن سهم خواستند؟پدرم گفت: سهتابزرگ هاگفتم یاخدااا مگه میشه!!مطمئنی بابا؟پدرمگفت: چطورمگهدخترم!گفتم اوناکه وضعمالیشونخیلیخوبهیجوراییپولشون از پارو بالامیزنه وقتی این سه نفربخوان مطمئنن اونسهنفرباقیهممیخان یعنی یجورایی همهسهممیخان.وای خدای من، اینچهاتفاقیبودکه افتاده.همینو که گفتم: بعدش گفتم باباهرجا هستیسریعبیاخونهباهم فکرکنیم ببینم بایدچیکارکنیم.خودمورسوندمخونه.خونهایی که دارم درموردشحرفمیزنمیهخونه کُلنگی قدیمی تویه کوچه بنبست چهارمتریتویهمحلهپایینشهر هست.که پدرمن بچهآخرخانوادهبعداز ازدواجشموندتوخونهپدری و همون جا زندگیکرد تا موقعیکه حتیازپدرومادر پیرش هم درزمان بیماریشون نگهداری کرد ونذاشت کموکسری احساسکنندیاحتی درزمان پیریشون تنهابمونند. حالاششسالیهست که پدربزرگ و مادربزرگم فوت کردند و ماهمچنان اینجاییم.چندبار مادرم اینموضوع ومطرح کرد که تکلیف این خونه و نشستن ما اینجا رو معلومکنید تامابدونیم چندچندهستیم اماکسی جدی نگرفت و ازهمهبدتر پدرم همیشه پشتگوش انداخت و همیشهمیگفت خونههست دیگه نشستم تاالانکسیمدعینشده ازاین بهبعدهم کسی مدعینمیشه.ای دل غافل پدرساده منحالا توشصتسالگیتسرپیری با داشتن یه عروس و دو تا داماد باید بری مستاجری.آخه ایناصلاجلوه قشنگیندارهبرای پدرومادرم، شایدبرایبعضیها زیادم سخت نباشهاین موضوع ولیبرای منوخانواده من ...وقتی این حرف اومد تو ذهنم و دیدم که پدرمنه قدرت خرید خونه داره نمیتونه حق سهم بقیه رو بده و خونه رو قانونی بردارهراخودشداشتم دیونه میشدم.سرم داره میترکهاصلا یه چیزعجیبه...آخه عموهام اصلابه این پول یابهاین سهم احتیاجی ندارند.باطن زندگیشون هرچی که هست قضاوتنمیکنمولی ظاهر زندگیشون بخواهمبگم کمهکم هرکدومسهواحدخونهرو دارند بماندکهسهتااولیهاعلاوه برخونه باغ و مغازه و ماشین و...نمیدونم ولی خیلی نگرانم انگار فقط دوستدارم این قضیه راست نباشه یا هرچهزودترتمومبشه.