بامی
بامی
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

پسری که مغزش درست کار نمی‌کرد

همه ی این اتفاقات در دوران مهد کودک شروع شدند،اتفاقی که کاملا مسیر زندگی مرا تغییر داد.روز اول داخل کلاس بودم که صدای آژیر از بیرون پنجره به گوش رسید .همه در کلاس متوجه شدند و معلم به بیرون نگاهی انداختم متوجه ماشین های آتش نشانی شد.کل بچه های کلاس به این موضوع واکنش نشان دادند؛همه به سرعت به سمت پنجره هجوم بردیم . به خصوص من خیلی هیجان زده بودم ؛چون آن موقع خیلی به ابرقهرمان ها ارادت داشتم و البته هنوز هم دارم . به نظرم آتش نشان ها از همه بیشتر شبیه ابرقهرمان هایی بودند که میشناختم.من هم همراه دیگران به سمت پنجره جستم.

مسکل این بود که قدم به اندازه کافی بلند نبود که به ماشین های آتش نشانی نگاهی بیندازم. یکی از بچه ها صندلی اش را برداشت که روی آن بایستد این کارش بقیه ی ما را هم ترغیب کرد چنین کاری کنیم .به سمت صندلی ام رفتم ،ان را برداشتم و به رادیاتور آهنی بزرگِ زیر پنجره تکیه دادم . روی صندلی ام ایستادم ،اتش نشان ها را دیدم و خیلی سرخوش شدم. هیجان انگیز بود!همانطور که این ابر قهرمانان شجاع را در حال تلاش با یونیفرم های به ظاهر نفوذناپذیر و ماشین قرمز درخشانشان تماشا می کردم ،چشمانم خیره شده بودند و نفسم به شماره افتاده بود.

در همین حال بودم که ناگهان یکی از بچه ها صندلی را از زیر پایم کشید .این اتفاق باعث شد تعادلم را از دست بدهم و سرم محکم به رادیاتور کوبیده شود.سرم خیلی محکم به رادیاتور فلزی خورد و خون از آن جاری شد ، مسعولان مدرسه خیلی سریع من را به بیمارستان رساندندو پزشکان به زخم هایم رسیدگی کردند. اما پس از این ماجرا با مادرم بی پرده صحبت کردند:آسیب وارد شده به سرم خفیف نبود.

مادرم می‌گفت بعد از این اتفاق من دیگر آدم سابق نشدم ، چرا که همیشه کودکی پر انرژی با اعتماد به نفس و کنجکاو بودم.اما بعد از حادثه بسیار ساکت و در یادگیری دچار مشکل شده بودم . تمرکز برایم بسیار مشکل شده بود و حافظه ام افتضاح بود همانطور که حدس زده آید حافظه ام دچار مشکل شده بود و مدرسه برایم کابوس ، معلم ها آنقدر حرف هایشان را تکرار کردند که بالاخره یاد گرفتم تظاهر به فهمیدن کنم .وقتی سایر بچه ها خواندن یاد می‌گرفتند من حتی حروف الفبا را هم بلد نبودم . به خاطر دارید که در دوران مدرسه دایره ای می‌نشستیم و کتاب را دست به دست می کردیم و باید بخشی از کتاب را بلند می‌خواندیم ؟این برای من از همه بدتر بود. با اضطراب بسیار ، به نزدیک و نزدیک شدن کتاب نگاه میکردم.وقتی کتاب به من می‌رسید ، نگاهی به صفحه می انداختم و حتی یک کلمه اش را نمی فهمیدم .به نظرم ترسی هنگام صحبت کردن با دیگران فلجم می کرد ، از همین جا نشئت گرفته است . سه سال دیگر هم طول کشید که خواندن یاد بگیرم که تلاشی طاقت فرسا بود .

به هر حال اگر الان به معلمان آن زمانم بگویید که من کتاب نوشته ام و چنین آدمی شدم باورشان نمی شود و می خندند

.

.

* بخشی از زندگی جیم کوییک مردی که در کودکی معلمانش با پسری که مغزش کارنمی‌کنند خطابش میکردند

جیم کوییک (انگلیسی: Jim Kwik) یک معلم مغز، پادکست، نویسنده و کارآفرین آمریکایی است. او بنیان‌گذار کوییک لرنینگ، یک پلتفرم یادگیری آنلاین است.

اگه از داستان زندگیش خوشتون آمد کتاب بی حد و مرز را مطالعه کنید✨


مسیر زندگیهیجان انگیزافزایش هوشاعتماد نفس
نقاشی،بوی کتاب و مطالعه کمی حس خوب✨✨
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید