سفیرپاکی
سفیرپاکی
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

آیامن افسرده هستم؟

پریروز درحال رفتن به مسجدکنارخونمون بودم که دیدم یکی از همکارهام بهم زنگ زده.تجربه ی تلفنی صحبت کردن رو باهاش نداشتم ولی طبق شناختی که داخل مدرسه ازش داشتم میدونستم که اگه موتور حرف زدنش روشن بشه به این زودیا خاموش نمیشه.از ترس این که از نمازجماعت عقب بیفتم جوابش رو ندادم و با خودم گفتم بعد از نماز بهش زنگ میزنم.حدودا یک ساعت دیگه باهاش تماس گرفتم و دیدم بر نمیداره.برای بار دوم دیگه تماس نگرفتم و گفتم چه خوب...حوصله ی حرف زدن ندارم الآن...رفتم خونه و بعداز این که لباس هامو عوض کردم قسمت های آخر کتاب صوتی ماشاالله خان در دربار هارون الرشیدرو دانلود کردم تا گوشش بدم...چند دقیقه ای از گوش دادن این کتاب جذاب نگذشته بود که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره.باخودم گفتم اگه جواب ندم ضایس برای همین گوشیو برداشتم.زودتر از اون پیش دستی کردم و گفتم چرا جواب ندادی و جایی بودم که نمیتونستم حرف بزنم.اون هم گفت بیرون بودم و میخواستم بهت زنگ بزنم تا باهم یه قدمی بزنیم.منم گفتم الآن که دیگه دیره و بحث رو بردم طرف چیزای دیگه.گفتم انگار آقای مدیر بالاخره تونست اون دانش آموز نابهنجار پایه هفتم رو اخراج کنه و برای سال بعدی بهش اجازه ی ثبت نام نده.چون بهم پیام داد و گفت بهش نمره ی قبولی رو بده چون میخواد ازین مدرسه بره.حرفمو تایید کرد و گفت آره خداروشکر.اون دانش آموز اصلا هدفش از مدرسه اومدن شلوغی و بی نظمی و برهم زدن جو مدرسه بود.بهش گفتم البته رفتارهاش طبیعیه چون بچه طلاق هست و پیش مادربزرگش زندگی می‌کنه و مگه معجزه بشه که آیندش خوب باشه...در جوابم گفت که باور کن انگار خود همون مادر بزرگش باعث طلاقشون شده...باتعجب گفتم چرا مگه...گفت مادر بزرگش واقعا خیلی بیشعوره...اون سری که وسط سال مدیر اخراجش کرد رفت اداره و اونجارو‌ با داد و فریاد بهم ریخت...بعد که اومد مدرسه بهش گفتیم خانوم!ده تا معلم امضاکردن که این نوه ی شما نابهنجاره و مارو عاصی کرده ولی اصلا زیر بار نمی‌رفت...میگفت به خاطر همین رفتار مادربزرگ بود که این نوه هم این طوری شده...بحث رفت طرف آموزش و پرورش...گفت هدف آموزش و پرورش این نیست که داخل مدرسه مهارت های زندگی یادبچه ها بده...میگفت صرفا چند تا کتاب حفظی به درد نخور بهشون معرفی می‌کنه که هیچ چیزی بهشون یاد نمیده...این دوستم واقعا خوش فکر بود و ازین ساختار معیوب خیلی حرص میخورد...میگفت چرا آموزش و پرورش میخواد همه بچه هارو مثل هم کنه...چرا همه باید یه مجموعه دروس رو بخونن...چرا حتی اون دانش آموزی که به ریاضی علاقه نداره بازم باید سر اون کلاس بشینه...چرا نمیان دروس رو انتخابی کنن و هرکی بره دنبال علاقش...بین بحث ها هم چند تا فوش به مسئولین اداری آموزش و پرورش داد.گفت اونا چون پشت میز می نشینن اصلا معلم رو درک نمیکنن و کوچکترین آشنایی با محیط آموزشی ندارن.چرا تا میخوایم دانش آموزی رو اخراج کنیم اداره بهمون اجازه نمیده و از دانش آموز دفاع می‌کنه.درباره رتبه بندی معلم ها و شیوه ی معیوبش هم بحث کردیم که چون مسئله صنفیه ترجیح میدم در محیط عمومی ویرگول دربارش صحبت نکنم...نیم ساعتی درباره مدرسه صحبت کردیم که یکهو بهم گفت میای با هم بریم بیرون؟

دقیقا همون چیزی که ازش میترسیدم...اصلا حوصله بیرون رفتن نداشتم...گفتم نه الآن نمیتونم و حوصله ندارم...گفت تو ازونایی که هر چیزیو تو ذهنت تبدیل به پروژه میکنی...مثلا الآن میگی خب برم بیرون چکار کنم و چی بپوشم و کی بیام و....

اینو البته راست می‌گفت و با خنده هم تأییدش کردم...دوباره بهم گفت بیا بریم بیرون،من ماشین هم دارم میام دنبالت تا بریم گلزارشهدا...برای این که بحثو عوض کنم گفتم گلزار شهدا دقیقا کجاست تا حالا نرفتم و...یکهو دیدم گفت الآن میام دنبالت تا ببینی کجاست...گفتم نه انشالله یه وقت دیگه و حوصله ندارم...گفت مگه میخوای چکار کنی سریع آماده شو و سخت نگیر و...خلاصه خیلی اصرار کرد ولی بازم قبول نکردم...یکهو گفت تو با این خونه نشستن و بیرون نیومدن کمی افسرده شدی و مطمعن باش که اگه بازم این طوری بمونی افسرده تر میشی؟قبول داری؟من که حوصله حرف زدن نداشتم با خنده راز آلودی گفتم آره!(حالا بیام چند ساعت با این بحث کنم که من افسرده نیستم!)...خلاصه هر طوری که شده تونستم اونو از سر خودم باز کنم...وقتی گفتگو رو تموم کردیم با خودم فکر کردم چرا این فکر می‌کنه من افسرده هستم؟لابد چون داخل مدرسه پیش معلم ها صبحانه نمیخورم یا باهاشون زیاد حرف نمی‌زنم فکر می‌کنه این طوریم...یا این که بینشون خیلی ساکتم...یا این که چند بار بهم گفت بیا پیاده روی و من قبول نکردم...واقعا برام سوال شد که چرا وقتی یکی از تنهایی خودش لذت می بره و دوست داره وقتش رو با کتاب خوندن و پادکست گوش دادن بگذرونه از نظر دیگران باید افسرده حساب بشه...من از تنهایی خودم لذت می برم و واقعا نیازی ندارم با کسی بیرون برم...درسته هفته ای یکی دو بار بیرون میرم ولی همون یه بارش هم خودمو حسابی تحویل میگیرم و با خاکشیر و کلی مخلفات از خودم پذیرایی میکنم...به نظرم انقدر در جهان امروز آدم ها معتاد ارتباط و شلوغ کردن دورشون هستن که به راحتی به افرادی که شخصیت متضاد خودشون دارن برچسب افسردگی میزنن!

البته اینم بگم که من خیلیی کم مهمونی میرم...یه بار مادرم گفت چرا نمیای...گفتم مادر من،من از تنهایی خودم لذت می برم...نیازی ندارم دورم شلوغ باشه(هرچند کلا با فامیل ها هم حال نمیکنم)....خلاصه که دامنه ارتباط من خیلی محدوده.همیشه تنهایی بیرون میرم.دوست خاصی داخل شهرمون ندارم.معمولا داخل مجازی با کسی چت نمیکنم.در بین روز هم به کسی زنگ نمیزنم.کلا تو لاک خودم هستم و سعی میکنم که روی خودم تمرکز کنم.نمیدونم آیا این ویژگی های افسرده بودن هستش یا نه؟آیا شما هم این طوری هستین؟یا خیلی رفیق باز هستین و هرشب لنگر میندازین خونه فامیل؟


پ.ن:هشتمین روز پاکی هستم!

افسرگیمدرسه
شکر که خدا هست?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید