درسایت مشاوره ای درحال مطالعه مطلبی درباره وابستگی وشکست عشقی بودم که متأسفانه از محتوای اصلی سایت چیزی به کارم نیامدولی درانتهاکامنت طولانی یکی از اعضای سایت نظرمن رابه خودش جلب کردوتصمیم گرفتم که آن کامنت رادرویرگول به اشتراک بذارم.
ثوابش هم برسدبه نویسنده ی کامنت!
«من خودم حدود 18 سالگی که دانشجو کاردانی بودم روز اول دوم دانشگاه یه دختری رو دیدم که ورودیش و رشتش با من یکی بود
روز اول که دیدمش دلم لرزید حس کردم قلبم داغ شد ... ولی 3 سال حتی پیشش نرفتم و بهش سلام هم نکردم چه برسه که حتی حسمو بهش بگم ! وقتی میدیدمش دست و پام شل میشد و هول میکردم و قلبم داغ میکرد و تند تند میزد- افسردگی داشتم که شدید تر هم شد با این مساله
به دور از چشم خانواده دکتر رفتم و دارو میخوردم و فایده ای نداشت ... حتی یه دفعه از کلاس میزدم بیرون و میرفتم تو دستشویی گریه میکردم !
ولی...
اونقدر عاقل بودم که الان خودم به خودم افتخار میکنم وقتی به گذشته نگاه میکنم !
من بی کار بود و بیشترین پولی که ته جیبم بود شاید در حد کرایه برگشتم از دانشگاه بود !
من خدمت نرفته بودم
و مهمتر از همه من هنوز به ثبات شخصیتی نرسیده بودم وهنوز خود واقعیم رو پیدا نکرده بود ! هنوز مطمئن بودم به اون رشد عقلی مناسب نرسیده بود که بخوام بین احساس و عقل توازن برقرار کنم . یه جورایی همون موقع هم میدونستم شاید این یه حس گذرا (شاید حتی گذرا در طولانی مدت باشه و چندین سال درگیرم کنه)
هست و باید فشارش رو تحمل کنم ! حتی برای اینکه دیگه نبینمش مجبور شدم لیسانسمو ترک تحصیل کنم و برم خدمت (که البته به نفعم شد چون وارد رشته ای شدم الان که عاشقشم )
خلاصه منم مث تو بودم حتی سنم با اینکه از تو بیشتر بود ! من هم به خودکشی فکر کردم میتونم بگم شدید تر از تو ! من دارو خوردم به دور از چشم خانوادم که ناراحتشون نکنم ولی فایده ای نداشت ... من گریه کردم ... من ترک تحصیل کردم ... اما به خودم افتخار میکنم که تو اوج عدم ثبات شخصیتی و نابالغی عقل - اونقدر عقل داشتم که مواردی رو که در بالا گفتم بفهم و درک کنم و بدونم باید این فشار سخت و تحمل ناپذیر رو به هر قیمتی شده تحمل کنم تا به سعادت و عاقبت بخیری برسم .
من اهل نصیحت نیستم ولی بدون فلسفه ی زمین و دنیا و جریان زندگی که مثل رودی خروشان پیش میره به دور از هر گونه بحث مذهبی و اعتقادی , یک مهلکه و یک میدان و عرصه هستش که باید در این رود خروشان همونطور که خنکای آب رو حس میکنی و بهت آرامش میده و یا اینکه سیرابت میکنه و یا اینکه تو رو با نوازش قطراتش به جلو میبره ... سخره هایی هم هست که گاهی سخت بهشون برخورد خواهی کرد و زخم های عمیقی روی تنت به جا خواهند گذاشت ... گفتن اینکه خسته شدم ...دیگه نمیتونم ... میخوام بمیرم ...میخوام خودکشی کنم ... یعنی اینکه من پشت همین صخره گیر خواهم کرد و حرکت و جریان بقیه رو که حتی به صخره هم خوردن ولی خودشون رو حرکت دادن تا از پشت صخره به جریان برگردن , تماشا میکنم ...خیلی حسرت داره نه ؟ حسرتش بیشتر میشه وقتی آدم کار اشتباهی مث خودکشی بکنه و بعد روحش شاهد این باشه که بقیه چجوری عاقلانه تحمل کردن و به جریان رود برگشتن ...همیشه دیدن اینکه تو یه ماراتن تو روی زمین بیفتی و بقیه ازت جلو بزنن و به خط پایان نزدیگ تر بشن خیلی سخته ... پس دو انتخاب بیشتر نداری:
یا پاشو و اونقدر بدو تا بهشون برسی و یا حتی ازشون جلو بزنی
یا اینکه همونجا رو زمین بمون و رفتن اونا رو تماشا کن و حسرت بخور
این سریال ستایش که این روزا پخش میشه ... خیلی از دیالوگای حشمت فردوس خوشم میاد
یکیش این بود : اگر همه زمین و زمون منو زمین بزنن ... له نمیشم بچسبم کف آسفالت خیابون ... دردم میاد ...تنم زخم بر میداره ... اما بلند میشم ....
بلند شو دختر ...بلند شو...فلسفه زندگی رو درک کن و بلند شو .... برای اینکه به رشد عقلی و عاطفی و ثبات شخصیت و خودشناسی برسی
هنوز خیلی راه داری ... خیلی ... پس تحمل کن تا از خودت یه خانوم با شخصیت و تمام عیار در آینده بسازی...»