سفیرپاکی
سفیرپاکی
خواندن ۷ دقیقه·۱۱ ساعت پیش

تلخ ترین خاطره معلمی!

سلاام بر همگی.بالاخره بعد از مدت ها دست به تایپ شدم!

هرچند از آخرین باری که در ویرگول نوشتم دو هفته هم نمی‌گذره ولی برای منی که یه مدت روزانه داخل اینجا می‌نوشتم زمان خیلی زیادیه!

امیدوارم غول کمالگرایی رو قبل از این که دوباره بزرگ بشه شکست بدم.

بگذریم.میخوام درباره تلخ ترین تجربه معلمیم صحبت کنم.قرار بود این پست رو چندماه پیش قرار بدم ولی چون نمی‌خواستم خاطره بد برام مرور بشه مدام به تعویقش مینداختم‌.تا این که به دلیلی تصمیم گرفتم این خاطره رو مطرح کنم.دلیلش رو در اواخر متن خودتون می فهمین.



قبل از این که درباره خاطره تلخ صحبت کنم باید از شیوه تدریس خودم بگم.من خیلی معلم سنت شکن و مدرنی هستم.نسبت به بچه ها هم واقعا آسون گیرم.مخصوصا پارسال!هر دو سه جلسه یک بار سرکلاس با بچه ها بازی گروهی میکردم! از بازی شیرمرغ بگیر تا جوکر و کارتایم و نام شهرت و....

مثبت هم خیلییی زیاد میدم به دانش آموزها.تنبل ترین دانش آموزم شاید در پایان ترم پنجاه تا مثبت داشته باشه خخخخ

این مثبت ها هم صرفا به خاطر جواب دادن به سوالات نیست.خیلی وقتا برای رعایت نظمه.مثلا اگه دانش آموزی پنج دقیقه پشت سرهم ساکت بمونه یکهو سه تا مثبت بهش اضافه میکنم.این باعث میشه نسبت به رعایت نظم و دریافت پاداش شرطی بشن و بعد از چند هفته اصلا نیازی به داد زدن برای مدیریت کلاس نباشه!

بگذریم...در درس دادنم هم خیلی تعلل میکنم.فوق فوقش هر جلسه یه درس بدم یا هر دو جلسه یه درس.برای همین بچه ها باید تا آخرین روزی که ممکنه مدرسه باشن و کلاس رو نپیچونن.

یادمه اواخر اردیبهشت پارسال کلا پونزده نفر اومده بودن مدرسه و دوازده نفرشون دانش آموزای من بودن خخخخ معلم ها شاکی که چرا کشوندیشون مدرسه و فلان.

آقا بگذریم بریم سر اصل مطلب.

درس آخر یه کلاسی هنوز تموم نشده بود و لازم بود که جلسه ی آخر هم بیان.یعنی موقعی که تقریبا مدرسه تعطیل شده بود.

جلسه ی آخر کلا سه نفر اومده بودن و من درس آخرو بهشون گفتم.

گذشت و گذشت تا دو هفته دیگه.

یعنی زمان امتحان پایان ترم مطالعات‌.

یکی از بچه ها داخل گروه نوشت چرا درس آخرو سوالاتشو نگفتی و چند درس آخرو برامون توضیح ندادی.

(همین حرفش کلی سوزش در من ایجاد کرد واقعاخخخخ چون سوالات درس آخرو اون جلسه گفتم و جدای ازین اصلا وظیفه معلم درس حفظی این نیست که هر درسو بیاد توضیح بده و خیلیا این کارو نمیکنن و فقط سوالات رو میگن.ولی خب من روش کارم اینه که هر درسو توضیح میدم ولی به خاطر بعضی مسائل نرسیدم چند درس آخرو توضیح بدم و پرتوقعشون کرده بودم!)

خلاصه منم داخل گروه نوشتم جلسه آخر توضیح دادم و باید میومدین.

دانش آموزه هم گفت من اومدم ولی برقای مدرسه اصلا خاموش بود و فلان!اینو که راست می‌گفت چون مدیر برای این که دانش آموز ها نیان سرکلاس برق های همه کلاس هارو جز یکی که طبقه ی پایین بود خاموش کرده بود.

بعد منم میخواستم مثلاااا به اون دانش آموز لطفی کنم و بگم سوالات درس آخر رو همین جا میفرستم با جواب چون کلا پنج شیش تا هستن.

انتظار تشکر داشتم که دیدم اون دانش آموز بوق دوباره تایپ کرد الان یادتون افتاده سوالات رو بگین؟

براتون متاسفم.

(چون گروه باز بود انگاری حسابی جوگیر شده بود)

منم تصمیم گرفتم خودمو کنترل کنم و براش نوشتم برای خودت متاسف باش که هنوز یاد نگرفتی با معلمت چطور صحبت کنی.

اونم یه حرفی زد که واقعا از درون سوختم.

گفت توی این چند ماه کاری نکردین جز مثبت دادن و استراحت دادن و شیرمرغ بازی کردن.

اون لحظه دلم شکست واقعا.با این که خیلی آدم باجنبه ای هستم.

با خودم گفتم این دانش آموز ها لیاقت خوبی و این که باهاشون صمیمی باشی رو ندارن.باید تا آخر زنگ بهشون تکلیف بگی و نذاری نفسشون بالا بیاد.خاک تو سر من که با این احمقا میخواستم به شیوه مدرن رفتار کنم.

ولی باز یه صدای دیگه می‌گفت که رفتار بد یه دانش آموز رو نباید به بقیه تعمیم بدی و تو باید سبک تدریست با بقیه تغییر کنه و فلان.


بعد در عین خونسردی و فشاری شدن برای دانش آموزه نوشتم سرگرمی هم برای تنوع تدریس لازمه.

حداکثر تلاشم رو میکردم که باهاش بد برخورد نکنم چون ممکن بود اسکرین شات بگیره و بعدا واسم شر بشه.ازون طرف هم دانش آموزا شاهد گفتگو بودن و نمی‌خواستم الگوی بد بهشون بدم.

کمی که گذشت اون دانش آموزه هم آروم تر شد و گفت حق ما ضایع شد و فلان.

چت های بعدیم داخل گروه با اون زیاد یادم نیست ولی یادمه که رفتم پیویش و بهش گفتم آفرین که دنبال حقت بودی و به خاطر همین مستمرت بیست میدم و دو نمره به پایان ترمت اضافه میکنم.

شاید الآن با خودتون تو ذهنتون بگین اوووو چه معلم روشنفکری که میخواد مطالبه گری یاد دانش آموزها بده!

ولی هدف اصلیم ازین کارم این بود که بحث رو در کمال آرامش تموم کنم و ماجرا کش پیدا نکنه.

چون نمی‌خواستم خبرش به مدرسه درز پیدا کنه و واسم بد میشد.

من ارتباطم با همه دانش آموزها خوب بود و در دو سالی که تدریس میکردم کلا یکی دو اولیا ازم شاکی بودن!برای همین بعضی از معاون ها بهم حسادت میکردن و همش دنبال آتو گرفتن از من بودن.

یعنی جلوم میخندیدن ولی برق حسادت رو از چشماشون می‌دیدم.

جدای ازین یه معلم واقعا هیچ پشتوانه حقوقی خاصی نداره.

یعنی اگه والدین دانش آموز می‌رفت اداره قطعا حق رو به دانش آموز میدادن و چه بسا برای مدیر هم مشکل به وجود میومد و میگفتن چرا برقارو خاموش کردی و فلان.

و از همه مهم تر دلیل این که این ماجرا رو سعی کردم بدون حاشیه جمع کنم این بود که من پارسال یک شنبه و دوشنبه زنگ آخر مدرسه نمی‌رفتم چون باید میرفتم دانشگاه و نمیتونستم سر کار باشم.یه نفر دیگه جای من میومد و....

نمی‌خواستم حالا که مدیر باهام کمال همکاری رو می‌کنه برای اونم حاشیه درست کنم.

شخصیتم هم جوریه که کلا طرفدار صلح و آرامشم.اصلا اهل تنش نیستم.دوست دارم سبک تدریسم جوری باشه که کمترین تنش رو با والدین و دانش آموزها داشته باشم.

همون معلمایی که میگن به بچه ها سخت بگیر و فلان خودشون هر هفته درگیری دارن با دانش آموزها و والدین و واقعا روششون کارآمد نیست.

بگذریم...تعریف کردن از خودم رو بذارم کنار.

ادامه ی ماجرا رو بگم.

خلاصه من سعی کردم با نمره ی بیست بخرمش خخخ

یه اشتباه بزرگ هم کردم و گفتم به بچه ها چیزی نگو.

اونم که حسابی جوگیر شده بود از پیام پیوی اسکرین گرفت و گذاشت تو گروه و گفت این بیست باید برای همه باشه.

منم پیامشو حذف کردم و بهش گفتم نباید بدون اجازه این کارو کنی و به بقیه بیست ندادم چون مطالبه گر نبودن و فلان.

خلاصه در آخر قضیه رو جوری مدیریت کردم که اون دانش آموز خودش معذرت خواهی ازم کرد و گفت ببخشید اگه من یا بقیه بی احترامی کردیم.

(در صورتی که فقط اون پر رو بازی درآورده بود.ازین پیامش فهمیدم که انگار بعضیا سرکارش گذاشته بودن و اینو جلو فرستادن)

خلاصه این قضیه به خیر و خوشی گذشت.مطمعنم اگه معلم دیگه ای بود از گروه اخراجش میکرد و مستمرش رو ده می داد!

ولی من نمی‌خواستم آرامش خودمو بهم بزنم و ماجرا کش پیدا کنه.

همون طور که وعده دادم بیست هم بهش دادم ولی کل تابستون وقتی یاد اون رفتار دانش آموز میفتادم حسابی آزرده میشدم.

نمی‌خواستم ازش کینه به دل بگیرم برای همین سال بعدی که امسال میشه اونو نماینده کلاس کردم تا کاملا درونم نسبت بهش صاف بشه!

الآنم که کلی ارتباط خوب باهم داریم و اون ماجرا فراموش شده.



دلیل این که تصمیم گرفتم این خاطره تلخ رو به اشتراک بذارم اینه که تبدیل به یکی از بهترین خاطرات معلمیم شد!

چون تونستم بر هیجاناتم مسلط بشم و الگوی خوبی بدم به بچه ها.

هرچند در این ماجرا من کمترین تقصیر رو داشتم و مقصر اصلی مدیر بود که مدرسه رو خیلی زود تعطیل کرده بود.

ولی خب...ازین ماجرا درس های خیلی خوبی هم گرفتم:

۱-گروه کلاسی باید حتما بسته بمونه واگه بچه ها سوالی دارن پیوی بپرسن.چون ممکنه یکی تحت تأثیر نگاه های بقیه جوگیر بشه و حرمت بشکنه.

۲-نکته ی غم انگیز اینه که هنوز جامعه ی ما آمادگی آموزش مدرن رو نداره اصلا.نمیدونم اینو چطور توضیح بدم.ولی نمیشه کاملا مدرن بود.باید تلفیقی از سنت و مدرنیته باشی.

بیش از حد هم نباید با بچه ها قاطی بشی.امسال هم همون سبک تدریس رو دارم ولیییی خیلی کم سرکلاس با بچه ها بازی میکنم.

سخت گیر تر شدم نسبت به پارسال در عین مهربونی‌.

۳-ازین ماجرا فهمیدم که من اخلاصم کمه.باید اگه برخورد خوبی با بچه ها دارم و اذیتشون نمیکنم به خاطر خدا باشه نه این که بچه ها ازم خوششون بیاد.اگه اخلاصم کم باشه وقتی یه دانش آموزی ازم انتقاد می‌کنه دلم می‌شکنه.

۴-یه معلم باید هوش هیجانی خوبی داشته باشه.یعنی در لحظه بتونه خوب تصمیم گیری کنه.خواهشا اگه آدم عصبی و زودرنجی هستی طرف این شغل نیا.خداروشکر در اون موقعیت عالی عمل کردم.

معلمهوش هیجانیمدرسهخاطرهدانشگاه فرهنگیان
شکر که خدا هست?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید