
الان که دارم این خطوط رو مینویسم، نشستم یه گوشهی حرم، تکیه داده به دیوار، با صدای زمزمههای مردم و عطری که از صحن میاد. فضای اطرافم پر از نگاههاییه که هرکدوم چیزی از دلشون به امام میگن. این نوشته رو برای ویرگول مینویسم، جایی برای ثبت حالِ دلی که فقط اینجا میتونه آروم باشه.
آخرین باری که مشهد اومده بودم، یازده ماه پیش بود. چند روز بعدش، یکی از مشکلاتی که سالها تمرکزم رو گرفته بود و مانع پیشرفتم شده بود، بهطرز عجیبی حل شد؛ مشکلی که حتی فکر نمیکردم راهی براش باشه.
گاهی برای بعضی از دردها و مسائل، جز صبر و گذر زمان کاری از دست آدم برنمیاد. تو این مدت، زیارت برام مثل نوری بود که کمکم کرد راحتتر از تونلهای تاریک زندگی عبور کنم.
بهنظرم هر انسانی با هر طرز فکر و اعتقادی، وقتی وارد حرم میشه، نوعی آرامش خاص رو حس میکنه—البته به شرطی که با دل باز بیاد، نه با گارد و پیشداوری نسبت به مقدسات؛ وگرنه از اون نور محروم میمونه.
آدمهایی مثل من سهم کوچکی از این نور میگیرن، ولی دلهای پاکتر، میتونن خورشید رو در آغوش بکشن.
بیشتر آدمها برای حاجتهاشون میان اینجا؛ هر کسی یه گره بازنشده توی دلشه.
منم مثل خیلیها، چالشهای خاص خودمو دارم. اما تجربهای که از خدا دارم، باعث شده خیلی به چیزی نچسبم. چون وقتی دلبستگی بیش از حد پیدا میکنی، اگه بهش نرسی، شیطان با ناامیدی سراغت میاد و میخواد از اون نقطه ضعف استفاده کنه.
یاد گرفتم که آرزوها باید انگیزه باشن، نه قید و بند. اگه حال خوبت رو وابسته به رسیدن به اهداف خاصی کنی، ممکنه با تأخیر یا نرسیدن به اونها، خودتو ببازی.
توی این زیارت از خدا خواستم از این ثباتی که اخیراً با بالا رفتن سن و تجربههام به دست آوردم، بیشترین استفاده رو ببرم وبتونم با همین ثبات، قدمی—هرچند کوچیک—در جهت رسالت و اهدافم بردارم.
پسرا خوب میدونن معنی ثبات چیه. تا قبل از ۲۳–۲۴ سالگی، انگار توی مه هستیم؛ غلیان نیازها مثل دود جلوی دیدمون رو میگیره. اما از یه جایی به بعد، تازه میفهمی چی میخوای، باید چه مسیری رو بری و با چه کسی باید همراه شی.
منم به این نقطه رسیدم؛ حالا تنها چیزی که میتونه این ثبات رو ازم بگیره، گناه و فاصله گرفتن از خود واقعیمه. وگرنه دیگه سردرگمی برام معنایی نداره.
فقط یه چیز از امام رضا خواستم:
اینکه خودم رو فراموش نکنم. یادم بمونه نمیتونم مثل خیلیها زندگی کنم، چون فقط خوردن و خوابیدن و یه زندگی معمولی، هیچوقت منو قانع نمیکنه.
اگه قرار بود زندگی سطحی داشته باشم، انقدر تلاش نمیکردم، انقدر نمیخوندم، انقدر نمیفهمیدم.
حالا وقتشه؛ وقت شروع دوباره.
شروعی که اینبار توقفش نه بهخاطر گناه خواهد بود، نه ناامیدی.