هفته پیش کتابی خوندم به اسم آن چه در مدرسه یاد نگرفته اید.
این کتاب یه بخشی داره به اسم هیچ کس نمی داند و در این بخش یه تلنگری میزنه به کسانی که برای تصمیم گرفتن دنبال این هستن که مدام دربارش تحقیق کنن و نظرات بقیه رو گوش بدن و هزار تا کتاب بخونن!
به نظرم خوندن این بخش جنبه زیادی میخواد و حتی کتابخون ترین افراد رو هم به شوک فرو میبره که نکنه خیلی وقت ها برای زندگیم وسواس گونه عمل کردم.
بهتره بریم سراغ خودت متن!
بخشی از جذابیت داستان عیسی مسیح،حتی برای کسانی که به آن«باور»ندارند،این است که یک رخداد بسیارخارق العاده در معمولی ترین موقعیت رخ داده است.عیسی مسیح در قصری که دورتادور آن را خدمه گرفته بود و اثاثیه طلاکاری شده داشت به دنیا نیامد بلکه در انبار یک خانه کشاورزی ودرکنارحیوانات و بوی یونجه و فضولات به دنیا آمد.این اتفاق در یک نقاشی قرن پانزدهمی که توسط رابرت کمپین کشیده شده به نمایش در آمده است؛انبار به هم ریخته است،ستون های خانه خراب هستند،بیشتر دیوارهای کناری ریخته اند،آسمان ابری است و درختان برهنه،این صحنه،صحنه ای نه چندان جالبی است که در گوشه ای از دنیا اتفاق افتاده است.اما با این حال،همان طور که ناگفته پیداست،در این صحنه یکی از مهم ترین لحظات تاریخ بشریت یعنی تولد عیسی مسیح به وقوع پیوسته است.درسی که می توانیم از داستان بالا بگیریم این است که ممکن است وقایع بسیار خاص و مهم،تقریبا در همه جا و هر موقعیتی رخ دهند.ایده های خوب لزوما فقط در کاخ ها،یا در پژوهشگاه های پیشرفته،اتاق های فکر یا در ذهن اساتید برجسته متولد نمی شوند.امکان دارد در ذهن مایی که شاید هم اکنون مشغول آشپزی هستیم یا در راه خرید پودر لباسشویی هستیم و یا در حال پست کردن نامه هستیم ایده بسیار خارق العاده ای به وجود آید. ایدههای خوب در دنیای دیگری رخ نمیدهند بلکه در همین دنیای معمولی که ما هستیم شکل میگیرند. اینجاست که ایده های خوب دائماً به ذهن خطور میکنند و ما آنها را در ذهن خود پرورش میدهیم و احتمالاً هم جامعه به ما توصیه کند برای پیاده کردن آن هنوز زود است و صبر کن تا بزرگتر شوی. ما انسانهای مغروری نیستیم هر چند که ممکن است گهگاهی فکر کنیم این گونه هستیم. بسیاری از ما به سختی به خود اجازه میدهیم که از قوه تفکرمان استفاده کنیم. شاید باورش برای عده ای سخت باشد اما باید بگویم اساساً ساختار مغزی ما دقیقاً مشابه با ساختار مغزی ارسطو، بودا و شکسپیر است. ممکن است فکر کنیم که آنها تحت آموزشهای خارق العاده ای بودها ند یا ذاتاً انسانهای نابغه ای بوده اند. اما واقعیت این است که خودمان هم میدانیم آموزشی که به ما ارائه شده و امکانات آموزشی که داشته ایم بسیار بهتر از زمان آنها است و اینکه کاملاً آگاه هستیم که ساختارهای مغزی ما با آنها هیچ تفاوتی ندارد. پس ابزارهای در دسترس ما مشابه و حتی گاهی بهتر از آنها هستند عاملی که بین ما و افراد نابغه تفاوت ایجاد میکند ساختار مغز و کیفیت آموزش نیست بلکه باوری است که فرد نسبت به تواناییهای خود دارد. در حقیقت عامل متمایز کننده و همین طور محدود کننده ،عزت نفس پایین است. رالف والدو امرسون نویسنده آمریکایی قرن نوزدهم به انتقاد از تبعیت بی چون و چرای مردم از طبقه نخبگان پرداخت و سعی کرد نشان دهد که ما مردم عادی به لحاظ هوش و استعداد هیچ تفاوتی با طبقه نخبگان نداریم. او نوشت: نوابغ به چیزهایی فکر کنند که ما صرفاً فراموش کرده ایم به آنها فکر کنیم. به عبارت دیگر نابغه ها افکار متفاوت تری از ما ندارند بلکه آنها فقط آموخته اند که به افکارشان بها دهند .آنها شجاعت این را داشتهاند که به افکارشان پایبند ،باشند حتی زمانی که با افکار اکثریت
افراد جامعه مشابه نبود .وقتی ما مفهوم هیچ کس نمیداند را به کار میبریم در واقع در حال اعتراض گستاخانه یا انتقام جویانه ای علیه قدرت حاکم و طبقه نخبگان نیستیم بلکه چنین مفهومی این بینش را به ما میدهد که بدانیم همه انسانها میتوانند
چیزهایی بدانند که تاکنون به فکر هیچ کس دیگری نرسیده است؛ شکل گیری چنین اعتماد به نفسی میتواند در بروز و توسعه ایده های درخشان بسیار
مهم و کمک کننده باشد.
ما مدت هاست که بیش از حد مؤدب زندگی میکنیم ما تاکنون به هیچ وجه مایل به تصور این نبوده ایم که نخبگان و مراکز قدرت حتی در اساسی ترین موضوعات نیز می توانند گمراه شوند و اشتباه کنند. به عنوان مثال ما جرأت نکرده ایم به این مسئله فکر کنیم که مدیر یک مدرسه که دکترای خود را نیز در یک دانشگاه عالی گذرانده است ممکن است بینش بسیار مخدوشی نسبت به ابزارهای اصلی پیشرفت تحصیلی داشته باشد یا در معماری وقتی یک سازه برنده جایزه میشود چنین فرض میکنیم که احتمالاً در آینده الگویی برای ساخت و سازهای دیگر خواهد بود حتی اگر خودمان به صورت مخفیانه اصلاً از معماری آن سازه خوشمان نیاید و فکر کنیم بسیار بدقواره است .ما تحت تأثیر نظرات نخبگان و واکنشهای موجود ،احساس خودمان که شاید بسیار دقیق و درست باشد را نادیده میگیریم. نحوه ازدواج ما، آموزش فرزندانمان، ساختارهای مالی موجود در جامعه، نحوه تبلیغات،نحوه گزارش اخبار و موارد بسیار دیگر بر اساس قوانین خدشه ناپذیر و همیشگی نوشته نشده اند. ما در همه این حیطه ها میتوانیم شک و تردید داشته باشیم و به آنها نقد وارد کنیم اما کار به این راحتی نیست زیرا سیستم آموزشی رایج در جامعه به ما آموزش داده است تاهرگاه سوال یا نقدی داشتیم بهترین کار این است که به نظرات کارشناسان ونخبگان آن حیطه گوش فرادهیم.درداخل این فرآیند،مابه طور خودکار
یک منبع بسیار غنی و با ارزش را نادیده میگیریم :تجربه ای که خودمان داریم. برای مثال اگر بخواهیم بدانیم ماهیت عشق چیست نیازی نیست که مدرک دانشگاهی در رشته روانشناسی داشته باشیم. ما درباره عشق از قبل اطلاعاتی در ذهن خود داریم زیرا روابطی با دیگران داشته ایم و به صورت تجربی از دوست داشتن و دوست داشته شدن آن قدر اطلاعات داریم که هیچ منبع دیگری نمیتواند این حد از اطلاعات را به ما ارائه دهد.ما باید نسبت به افکار و احساساتی که تاکنون اندوخته ایم توجه دقیقی داشته باشیم و به آنها ارزش و احترام بگذاریم. برای درک یک موضوع شاید لازم نباشد مستقیماً به کتابخانه برویم و شروع به جستجوی منابع مرتبط کنیم؛ شاید با رفتن به یک پیاده روی طولانی و حتی یک دوش گرفتن طولانی بتوانیم با تجربه و اطلاعاتی که خودمان داریم به آن موضوع فکر کنیم و سعی کنیم آن را درک نماییم .اگر از ما بخواهند فهرستی از مواردی که هیچ کس درباره آنها هیچ اطلاعاتی ندارد ارائه دهیم شاید این موارد را نام ببریم: ساختار داخلی یک سیاهچاله چگونه است؟ چگونه قواعد منطق در مغز رمزگذاری میشوند؟ راز جزیره برمودا چیست؟ بالاترین عدد اولی که وجود دارد چقدر است؟ اما در واقع این گونه نیست. هم اکنون سؤالات بسیار ساده اما ضروری در مورد زندگی مدرن وجود دارد که پاسخی برای آنها وجود ندارد و فعلاً حل نشده باقی مانده اند. سؤالاتی مانند:
چگونه بعد از ازدواج زندگی شادی داشته باشیم؟ چگونه شهرهایی بسازیم که به اندازه تولوز شهری در (فرانسه) یا سویل شهری در (اسپانیا) زیبا و جذاب باشند؟ چگونه به صورت دقیق آموزش ببینیم؟
- چگونه مطمئن شویم که در نهایت صاحب شغلی خواهیم شد که واقعاً دوستشخواهیم داشت؟
-چگونه بادیگران گفت و شنودهای جذابی داشته باشیم؟
ـ چگونه درکسب وکار،سودشرافتمندانه ای کسب کنیم؟
ـ چگونه از قدرت خلاقیت خودمان استفاده کنیم؟
مشکلات بدون راه حل سوالات بی پاسخ خیلی از مادورنیستند:شاید در اتاق خواب های ما،اطراف میزشام ودرخیابان کوچه های اطرافمان قراردارند.نه تنها همه ی پدیده های مهم هنوز شناخته وکشف نشده اند بلکه در مورد امور بسیار اساسی و پایه ای زندگی که تاکنون کشف شده اند نیز اشکالات وناآگاهی های بسیاری وجود دارد.آن چه که بشرتاکنون موفق به شناخت دقیق آن شده است مانند قطره ای از دریای بی کران است.این واقعیت نباید باعث ناامیدی ماشودبلکه باعث رهایی وآزادی ما می شود.
برای این که به ذهن خود احترامی که شایسته آن است رابگذاریم،شاید لازم باشد یاد بگیریم که کمتربه افکار دیگران احترام بگذاریم.حتی شاید لازم باشدتاحدودی بی ادب هم باشیم.آرتور شوپنهاور،فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم،می گوید که هرکسی را که ملاقات می کنیم تقریبا یک احمق است و نباید بیش از حد به او ارزش بدهیم توجه کنیم.اگراین واقعیت را در ذهنمان داشته باشیم دیگر کورکورانه تحت تأثیردیگران قرارنخواهیم گرفت و خودمان اسیرآن ها نخواهیم کرد:یک موسیقیدان وقتی بداند که مخاطبینش کر هستند آیا از تشویق آن ها به خود خواهدبالید؟شاید پس از مدت ها که فکر میکردیم نخبگان افرادی بسیار باهوش و خاص هستند،وقت آن رسیده که عدالت را اجرا کنیم و به این نتیجه برسیم که آن ها واقعا چیزی بیشتر از ما نمی دانند و تفاوتی با ما ندارند.
وقتی این کتاب رو خوندم یاد دیالوگی از یه فیلم هندی افتادم که مردی به دختر مورد علاقش که برای جواب مثبت دادن ناز میکرد گفت:خیلی وقتا تصمیمی رو که از قبل قراره بگیریم مشخص شده.پس چرا بیهوده دربارش فکر کنیم و وقت رو هدر بدیم؟(یعنی اگه خودت فکر میکنی تصمیمت درسته به سرعت اون کار رو انجام بده.دیگه نیا با هزار نفر مشورت کن و هی زمان رو به عقب بنداز.)