شاید یکم نوشتن از این موضوع عجیب غریب به نظر برسه، ولی درک یه چنین چیزی، از زاویه دید اون شخص تا غیر، از زمین تا آسمون فاصله داره. باشد که یکم این موضوع رو شفاف تر کنم...
《نیم نگاهی به کودکی!》
"انقدر بلند نشو، بشین سرجات!"، "اول دستتو بگیر بالا بعد حرف بزن!"، "با من که حرف میزنی منو نگاه کن!"، "انقدر از این شاخه به اون شاخه نپر تمرکز کن"...
یه مشت عبارت آشنا و زجر آور از کودکی یه موجود بیش فعال. انگار تو، توپی هستی مملو از انرژی مهار نشدنی، که همه دیوانه وار سعی در کنترلت دارن و انگشت اتهام این همه تلاطم به طرف توعه!
انگار تو خودت انتخاب کردی با خوردن یه کوچولو شیرینی دیوانه بشی و عینهو الکترون، از اینوربه اونور بپری. همه فکر میکنن چون همه بچه ها میتونن سر جاشون بشینن و موجه و موقر رفتار کنن، توهم باید بتونی و اگه اینکارو نمیکنی، یعنی اینکه نمیخوای. سر به هوایی و مدام زمین میخوری، سر زانو های شلوارت همیشه خاکیه. سر کلاسا معلوم نیست کجایی! هم نیمکتیت از پرحرفی ها و حرکت کردنات دیوانه شده. معلم دائم سرت فریاد میزنه که: کجایی تو؟ تخته اینوره بچههه!
حسابشو نداری بار چندمه موقع ورجه وورجه زمین میخوری. کارتون ها و اسباب بازیایی که بچه های دیگه رو سرگرم میکنن، حوصله تورو سر میبرن. زندگی برات رو دور تنده و همه بهت میگن عجیب غریب، تو فامیل که دیگه.. مشهوری به زلزله! یه موجود عجول و بی احتیاط که نه درکی از خطر داره و نه مکان. همه اینطوری میبیننت، انرژی توهم که تمومی نداره!
بزرگتر شدی و این یعنی هجوم بی امان افکار به مغزت، یه عالمه پنجره باز که آب و هوای هرکدوم، فرق میکنه. با سکوت به جنگی فقط. همه نوشته هاتو که میخونن یا نقاشی هاتو میبینن، تعجب میکنن که مگه میشه؟ مگه ممکنه؟ چیزای کوچولو رو از قلم میندازی، چیزای احمقانه! گلدونا خشک میشن و غذا ها میسوزن، چون تو مدام بین یه قطار کارهایی که باید انجام بشن، جا به جا میشی.
پارگرافای کتابارو نصفه نصفه قورت میدی، آهنگارو نصفه گوش میدی، لبه جوب پیاده رو میدویی و نمیتونی بشینی پای حرفای کسل کننده آدما و جدول حل کنی، حتی وقتی آروم نشستی یه چیزی تو مغزت فریاد میکشه... و کم کم اضطراب، مهمون ناخونده ای که خواه ناخواه سراغ ما بیش فعالا میاد! ... شاید چون که ما همیشه برای همه چیز عجولیم، فکر میکنیم عقبیم! و نتیجه اینه که این همه کمال طلبی... میشه اضطراب.
" اول چایی بگذارم بعد میزو میچینم، بگذار اول میز رو دستمال بکشم بعد، عههه قرار بود دستمالو بشورم، ای داد بیداد مایع ظرف شویی هم که نداریما اول برم بخرم، عه گوشه شالم سوراخ شده اول بدوزمش..." دور باطل همیشگی زندگی ماست.
شاید بانمک به نظر بیاد، ولی سخته، و اون اینه که ما صد تا کارو باهم شروع میکنیم تا اگه وسطش کسل شدیم، بپریم رو شاخه بغلی و کار بعدی رو راست و ریست کنیم.. اینه که تمرکزمون صد جاست!
گاهی اولویت های زندگیمون رو قاطی میکنیم. کل زمانو میگذاریم رو یه کار الکی و کارای مهم، میمونن پشت لیست انجام نشده ها. اینطوریه که استرس و افسردگی یه جا بهت حمله میکنن و همه چی حسابی قاطی پاتی میشه!
یه ذره حرف دل بود از حس و حالای عجیبی که شاید برای خیلیا دور از ذهنه. اگه چیزیو از قلم انداختم، محبت کنید و اضافه کنید. :)