انگار غم غربت هم دیگر از مد افتاده است. انگار که غم حد وسطی دارد برای درک شدن. اگر تنها کسی باشی که آن غم را داری هیچکس درکت نمیکند. اگرم هم عدهای باشید غمگین، انگار که غمتان کوچک میشود. انگار که غم مقداری مشخص است که هرچه تعداد غمداران بیشتر باشد به هرکس سهم کوچکتری خواهد رسید.
گاهی به این فکر میکنم، آن روز که من از اینجا بروم چطور خواهد شد. اولین تولدی که نیستم چطور خواهد بود؟ اولین یلدا. اولین نوروز. اولین تابستان. اولین سفر شمال.
حال گیریم در ایران نوروز است. این سر دنیا که یک روز معمولی بهار است. گیریم عروسی فلان دخترعمه و بهمان پسرخاله است. من هزاران کیلومتر دورتر چه سهمی از آن شادی خواهم داشت؟ این جایی که من هستم چه دخلی دارد.
به احتمالات غمناک که میرسم میفهمم شادیها همانجا که متولد شدهاند میمانند و غمها برعکس. غم تا هرجا که بروی دنبالت میآید. هرچه را که از عمد جا بگذاری که مبادا غمی لای درزهایش پنهان باشد، از بین درزهای همان چیز میخزد داخل چمدانت و دقیقا در همان لحظه که دنبال چیزی برای امیدواری میگردی به سراغت میآید.