من عاشقت نیستم. هیچ چیزت شبیه ایدهآل های من نیست. زیاد صحبت میکنی. زیاد میخندی. با همه خوش و بش میکنی. بقیه رو زیاد نگاه میکنی. آدمهارو براساس سبک موزیکی که دوست دارن قضاوت میکنی. قدت از من کوتاه تره. خیلی بلند باشی هم قدمی. موهات رو شونه نمیکنی. البته فکر هم نمیکنم اگر بکنی تاثیری داشته باشه روی فر موهات. اینهارو که میگم فکر نکنی من خودم خیلی خوبم. نه بابا. من هم مثل توام. زیادی کم حرفم. سخت تر از تو خندم میگیره. با هرکسی، از جمله اونهایی که باید، خوش و بش نمیکنم. سعی میکنم بقیه رو کم نگاه کنم. آدمهایی رو که دیگران رو براساس سبک موزیکی که دوست دارن قضاوت میکنن قضاوت میکنم. قدم ازت بلندتره. موهام رو هم روزی صد بار شونه میکنم. برای همینه که مثل ریگ میریزه.
اما دوست دارم بهم توجه کنی. با من زیاد صحبت کنی. با من زیاد بخندی. با من خوش و بش کنی. من رو نگاه کنی .دوست دارم وقتی میای توی کلاس دنبال من بگردی. وقتی با بقیه وقت میگذرونی من توی ذهنت باشم. با من درس بخونی. با من نمره کم بگیری. با من پروژه تحویل بدی. به خاطر من بیای دانشگاه. دوست دارم توی من یک چیزی ببینی که توی بقیه وجود نداره. توی من یک چیزی ببینی که توی وجود خودم هم وجود نداره. اینجوری دیگه مهم نیست اگر موزیکهام رو نپسندی. اگر قدت از من کوتاه تره. اگر موهاتو شونه نمیکنی.
اگر هیچکدوم از این اتفاقها نیوفته هم مشکلی نیست. عاشقت که نیستم. ولی دوست دارم تو توی ارتباطمون همیشه چند قدم از من جلوتر باشی. از من مشتاقتر باشی. از من منتظرتر باشی. اینها هم از تعادل روانی نداشتهام میاد. همیشه دوست دارم عقبتر از دیگران بایستم. همیشه دوست دارم یکی دیگه قدم اول رو برداره. یا حتی چند قدم اول رو برداره. ولی تو جلو نمیای. عقب هم نمیری. قدمی سمت من برنمیداری. مشتاق تر از من نیستی. اصلا به نظر نمیاد مشتاق باشی. منتظر باشی.منتظر من باشی.
همینجوری برای خودت هستی. منم گوشه های ذهنت برای خودم هستم. یک نقش فرعی مثل بقیه. گاهی جلوی چشمت میام ولی توجه آنچنانی رو جلب نمیکنم. بعد هم بی سر و صدا محو میشم. مثل بقیه. اما توی ذهن من اوضاع کمی فرق داره. نمیگم همیشه خدا داری وسط مغز من میچرخی. نه بابا. عاشقت که نیستم. ولی اون وقتهایی که هستی، خیلی هستی. حضورت خیلی پررنگه. انگار که فقط تویی. انگار رنگ وجود بقیه از بین میره و سیاه و سفید میشن و فقط تو رنگی میمونی. انگار بقیه محو میشن و تو میشی نقش اصلی. انگار بقیه غیب و میشن، همه جا سفید میشه و فقط تو میمونی وسط ذهن من که حالا خالی از هرچیزه جز تو.
با این همه من عاشقت نیستم. یک عزیزی هروقت میخواست ببینه عاشق شدی یا نه، میپرسید اگر نباشه زندگیت لنگه؟ حالا من این سوال رو از خودم میپرسم. اگر نباشی زندگیم لنگه؟ نه. لنگ نیست. اگر تو نباشی من باز هم کم صحبت میکنم. کم میخندم. کم خوش و بش میکنم. اما اگر نباشی دیگه همه رنگ خودشون رو از دست میدن و همه چیز سیاه و سفید میشه. اگر نباشی نقش اصلی از بین میره و یک مشت نقش فرعی محو توی ذهنم میمونن. اگر نباشی دیگه ذهن من، که از هرکس جز تو خالی میشد، از تو هم خالی میشه و چشمم فقط سفیدی رو میبینه. سفیدی زیاد هم چشمم رو میزنه و در نهایت کور میشم