ویرگول
ورودثبت نام
مبین بابائی
مبین بابائی
مبین بابائی
مبین بابائی
خواندن ۲ دقیقه·۱۵ ساعت پیش

مسافر هیجان، مهمانِ سکوت

در یک روز تابستانی با دوستانم تصمیم گرفتیم به جاده بزنیم. با وجود هوای گرم و آفتاب سوزان، شور و هیجان زیادی در دلهایمان بود.

جاده‌ای کوهستانی که پر از پیچ و خم به نظر می رسید،را انتخاب کردیم.

ماشین روشن شد و حرکت کردیم. در شروع سفر حس خاصی داشتیم. به سمت جایی می رفتیم که هیچ شناختی از اونجا نداشتیم.جایی که هیچ کدام از ما قبلا نرفته بودیم.

در دو طرف جاده کوه‌ها دیده می‌شدند و باد گرم از پنجره های ماشین به صورتمان می خورد.‌ صدای موزیک از رادیو ماشین فضای آرام بخشی را به وجود آورده بود. در هر پیچ جاده، منظره ای جدید از پیش چشممان می گذشت، و این باعث می‌شد که شوق و هیجان ما بیشتر شود.

ناگهان جاده باریک و پیچ در پیچ شد. از دور، یک نقطه که می دانستیم اگر با دقت عبور نکنیم، خطرناک خواهد بود. جاده مثل رگ های یک بدن به هم پیچیده بود، ودر هر لحظه، احتمال اینکه ماشین از جاده منحرف شود، وجود داشت.قلبهایمان به شدت تندتر می‌زدند.صدای تایرها روی جاده می آمد و هر بار که از پیچ ها‌ی باریک عبور می‌کردیم، نفس هایمان در سینه حبس می شد.

سهیل گفت:‌"اگر از این پیچ هم عبور کنیم، هیچ چیز‌ی نمی تونه ما را متوقف کنه!" صدای خنده‌ای بین‌مان پیچید.

ولی همه می دانستیم که حرفش جدی است. من و سروش نگاهی به هم انداختیم و نگران این بودیم که انتهای این جاده به کجا ختم می‌شود. از یک طرف ترس و از طرفی هیجان با هم در دل هایمان ترکیب شده بود، ولی ما تصمیم خودمان را گرفته بودیم و عزممان را جزم کرده بودیم که باید ادامه دهیم. هیچ کدام از ما نمی خواستیم بر گردیم.

بعد از چند دقیقه کشو قوس و عبور از پیچ و خم های جاده، به جاده ای هموار رسیدیم.

ماشینمان دوباره روان و سریع پیش می رفت، هیجان لحظه به لحظه بیشتر می‌شد.

هر سه نفر می خندیدیم و شاد بودیم که توانستیم از آن تنگنا عبور کنیم. آن لحظه‌ها در ذهنمان مانده بود؛ همانطور که از آن جاده پیچ در پیچ عبور کرده بودیم، از ترس‌هایمان هم عبور کرده بودیم.

چند ساعت بعد به دشت وسیعی رسیدیم، خورشید داشت غروب می‌کرد و آسمان به رنگ های طلایی و نارنجی در می آمد. از ماشین پیاده شدیم و کنار جاده نشستیم.

هیچ کدام از ما حرفی نمی‌زد. فقط نگاه می کردیم. لحظه ای خاص بود. نه صدای ماشین، نه هیچ صدای دیگری به گوش نمی رسید. فقط صدای باد بود و سکوت عمیق دشت.

چشمانمان پر از احساسات مختلف بود. احساس راحتی، آرامش و یک پیروزی در دلمان بود.

جاده، سفر و همه آن لحظه های پر هیجان برای ما چیزی بیشتر از یک تجربه معمولی شده بود.

احساس کردیم که زندگی در این سفر معنا پیدا کرده بود، حتی اگر فقط برای چند ساعت.

با برگشت به ماشین، هیچ کدام از ما نمی خواستیم این لحظه تمام شود. می دانستیم که این سفر، با تمام هیجانات و ترس هایش، خاطره‌ای خواهد شد که هیچ وقت فراموش نخواهیم کرد.

هیجانجادهدنده عقب با اتو ابزار
۴
۰
مبین بابائی
مبین بابائی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید