واقعیت تلخ این است که هیچ راه گریزی نیست. همهی ما ناچاریم که به تنهایی درد را با همه وجودمان تجربه کنیم. چرا که از یک سو زندگی هرگز خالی از درد نبوده و نیست و از سوی دیگر حتی در نزدیکترین روابط هم همیشه فاصلهای هست. فاصلهای که تنهایی ما را رقم میزند.
همه منابع، آدمها و کتابهایی که میتوانند در به دوش کشیدن بارِ هستی به ما کمک کنند در نهایت ما را به سمت گسترده کردن این تنهایی و بالابردن تاب آوریمان راهنمایی میکنند و نه از بین بردن درد.
مشکل از آنجایی نشأت میگیرد که در میان موجودات تنها انسان است که به «بودنِ خود» آگاه است و در نتیجهی این آگاهی است که به جای «تجربه کردن بی واسطهی درد»، تلاش میکند تا از آن خلاصی یابد. درحالیکه نتیجهی هر نوع تلاشی تنها کاهش هوشیاری و به تبع آن دست و پنجه نرم کردن با افسردگی و مشکلات روان شناختی خواهد بود.
ویکتور فرانکل در کتاب -انسان در جستجوی معنا- در تایید این سخن از نیچه که «آن کس که چرایی زندگی خود را یافته، با چگونهاش نیز خواهد ساخت» بیان میکند که «اگر زندگی کردن رنج بردن است پس برای زنده ماندن باید معنایی در رنجبردن جست». به همین ترتیب شاید تنها انتخاب هوشمندانه در برابر درد، نه انکار و گریز از آن، بلکه تسلای خود و یافتن معنایی ژرفتر برای زندگی باشد.