
و از نعمتهای زندگی یکی این است که آدم دشمنان شرافتمندی داشته باشد.
مزاح نمیکنم. مبارزه و دشمنی هم در سطحی میتواند چالشی بر پایهی اخلاق و در جهت حراست از ارزشها و نشان دادن مرزهای خود به طرف مقابل باشد. و اگر حریف ما شرافتند باشد، همین اصل مبارزه به کنشی آموزنده برای دو طرف تبدیل میشود. اما دشمنهای حقیر مبارزه را به تخریبی پوچ و بیحاصل تبدیل میکنند.
حتما مبارزههای رزمی را دیدهاید. برای هر مبارزهای چارچوبی وجود دارد و هر مبارزی در آن چارچوب میتواند ضربه بزند و برای خودش امتیاز بگیرد. اما حالا یک رقیب حقیر را در نظر بگیرید: او توی میدان مشت زنی قمه درمیآورد و هفتتیر میکشد. چنین رقیبی که توی مبارزهاش هیچ اصولی ندارد دیگر فقط دشمن نیست، هیولاایست که به قول نیچه در نبرد با او باید مراقب بود که به هیولا تبدیل نشد.
در جنگ دو کشور هم همین قائده حکم میکند. یکی از اصول در جنگ بین کشورها این است که زنها و بچهها و حتی مردم عادی از آتش جنگ در امان باشند. بدترین مظهر دشمنی جنگ است اما حتی در این شکل از دشمنی هم هنوز چاچوبی، قاعدهای و خلاصه شکلی از اخلاق وجود دارد. بی قائده بودن و دست زدن به هر اقدام وحشیانهای برای بردن، جنگ و دشمنی را از چیزی که هست زشتتر و نفرتانگیزتر میکند.
من نه از مبارزه که از دشمنهای حقیر میترسم. دشمنی که در جواب مشت تو این حق را به خودش میدهد که به پیشانیات گلوله شلیک کند دشمن ترسناکی است. او همهی اصول اخلاقی را زیرپا گذاشته و در میدانی میجنگد که "برنده شدن به هر قیمتی" تنها معیار و هدف مبارزه است. و نتیجهی جنگیدن در چنین میدانی برای کسی که به قائده میجنگد تقریبا همیشه باختن است. هر چند من مبارزه طبق اصول خودم حتی در چنین زمینی را(مگر در موارد استثناعی) به کنار کشیدن و نتیجه را واگذار کردن ترجیح میدم. چرا که مبارز نبودن یعنی بیمعنا زیستن و زندگی را باری به هر جهت گذراندن.
شما در نبرد با دشمن حقیر چه میکنید؟