ویرگول
ورودثبت نام
پگاه بهادری
پگاه بهادری
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

فال کف دست

نگاهی به ساعتم انداختم ...١٢:١۵ ،هنوز ربع ساعت مونده بود تا زنگ تفریح بخوره ...تموم فکر و ذکرم سر کلاس این بود که از کدوم راه برم که زودتر به کلاس ٣٠۴ برسم...دوهزار تومنمو آماده کرده بودم و گذاشته بودم روی میز تا همین که زنگ خورد مثل قِرقی بدوم به سمت کلاس ٣٠۴ .... زنگ خورد ...نگاهم به خانم صابری ،معلم ریاضی بود که زودتر دفتر و دستکشو جمع کنه و بره ... یه لحظه به سرم زد بی خیال ادب و احترام شم و تا زنگ خورد بپرم بیرون اما یاد لحظه ای افتادم که شیرین هفته ی پیش به علت ضروری و بسیار مهمی (که در واقع دستشویی داشتن بود ) بدون هیچ مقدمه و اجازه ای وقتی صدای زنگو شنید کلاسو ترک کرد و دوید بیرون ...همون لحظه خانم صابری مبصر کلاسو صدا زد و گفت به شیرین بگین بیاد دفتر کارش دارم ...شیرین هم وقتی رفته بود دفتر علت بیرون رفتنشو ترکیدن مهیب ناشی از حجم بالایی از نوشیدنی های مجاز اعلام کرده بود و با جواب منطقی و حیرت آور خانم صابری روبرو شده بود که گفته بود ،خب باید دستشوییتو نگه می داشتی تا وقتی من از کلاس خارج شم ... بعد هم خانم صابری به مدیر مدرسه گفته بود که به خانواده شیرین زنگ بزنید و گزارش این بی ادبی رو بدین ....توی همین فکرا بودم که خداروشکر خانم صابری از کلاس خارج شد...یه جوری از ردیف سوم کلاس پریدم جلو تا بتونم زودتر از کلاس خارج شم ...نمی‌دونم دست و پای چند نفرو توی این راه له کردم و با هووی چته های زیادی روبرو شدم ...بدو بدو به سمت کلاس ٣٠۴ رفتم ...هانیه و برگ معروف نوبت دهیش رو دیدم که ته کلاس سخت مشغول بود ....هانیه سال بالایی ما بود ،دوشنبه ها قبل از کلاس شیمیشون فال کف دست می‌گرفت و از شانس خوب من همکلاسی دختر خالم بود ....یه هفته ای میشد اومده بود مدرسه ی ما ...مثل اینکه توی مدرسه قبلی وقتی داشته فال کف دست معلم عربیشون رو می‌گرفته و بهش گفته مجرد میمونه همه شنیدن و اونم زورش گرفته و به مدیر گفته ...مدیرشونم طی چند بار متوالی تذکر دادن بهش متوجه این میشه که این بچه گوش شنوا نداره و مجبور میشه هانیه رو اخراج کنه ... ......

خودمو رسوندم به ته کلاس ...دختر خالم یه اشاره به هانیه کرد که یعنی آشنا ام و مشکلی نیست ....اونم برگه نوبت دهی رو گذاشت جلوم و گفت اسمتو بنویس ...بالای برگه نوشته بود مبلغ فال :دو هزار تومن ،پایین برگه هم نوشته بود اکیپ فاطمه و عسل اینا نیان که براشون فال نمی‌گیرم و پایین ترش نوشته بود اگه بفهمم کسی به مدیر گفته دهنش صافه ....اسممو نوشتم و از شانس خوبم نفر ۵ ام بودم ...خدا خدا میکردم زودتر نوبتم شه چون توان صبر کردن تا دوشنبه هفته بعد رو نداشتم ...تک تک توی صف جلو می‌رفتیم و یه سری سوال از همه میپرسید ،مثلا اسمت چیه ،اسم مامانت چیه...اسم کسی که عاشقشی چیه ....بعدشم می‌گفت کف دستتو بیار و طبق چیزی که میدید می‌گفت کی ازدواج می‌کنی ؟! اصلا ازدواج می‌کنی یا نه و از این حرفا ....همین که صف جلو میرفت نوبت به نفر چهارم یعنی اون کسی که جلوی من بود رسید ...دستشو به طرف هانیه دراز کرد و در لحظه هانیه بهش گفت تو مجرد میمونی ...اینو که گفت همه‌ی کلاس یهو ساکت شدن و دختر مات و مبهوت به دستش نگاه میکرد ...هانیه هم بهش توضیح داد که چون دو تا خط مورد نظر کف دستش به هم نرسیده تا ابد بدون شوهر میمونه...اینو که شنیدم تموم تلاشمو کردم که بفهمم منظورش از دو تا خط کدوماست.... نگاهی به دستم انداختم ...از شدت استرس کف دو تا دستم خیس خیس شده بود ...خط هایی که می‌گفت توی دست منم به هم نرسیده بود ...بدبخت شدم و به این فکر میکردم که الان همه می‌فهمن بختم سیاهه...نفر بعدی من بودم ،میدونستم اگه نوبت من شه و این حرفا رو بهم بزنه آبروم پیش دختر خاله بد حرفم می‌ره ...ین یعنی پخش آخرین خبر داغ روز بین فامیل ....به ذهنم رسید خودمو به مریضی بزنم و یه وقتی واسه پیدا کردن راه حل بخرم ....خودمو زدم به مریضی و گفتم من باید سریع برم دستشویی...هانیه بهم گفت برو ولی اگه وقت نشد دوهزار تومنت رفته...به سرم زد با خط کش اینقدر فاصله ی بین دو تا نقطه ی دورافتاده رو بکشم که بختم باز شه و آبروم نره ....خودمو به خط کشم رسوندم و شروع کردم به خط کشیدن با گوشه ی تیز خط کش...به تنهایی فایده نداشت ...راه بعدی پررنگ کردنش با خودکار قرمز و بعد تف آبدار جهت محو کردن کار بود ...راهکار جواب داد و یه خط باریک قرمز که معلوم بود زیادی مورد عنایت قرار گرفته روی دستم نقش بست...نقشه به خوبی جلو رفت و خودمو آماده کرده بودم که وقتی هانیه رو دیدم بگم دستمو خاروندم و یکم قرمزیش مونده ...بدو رفتم کلاس ٣٠۴ ...همین که رسیدم دیدم هانیه داره فال یه نفر دیگه رو میگیره و تا منو دید گفت زود بیا الان زنگ میخوره...یه حس غرور عجیب غریبی داشتم ...انگار که شوهر عزیز و سوار بر اسب سفیدمو قرار بود همه از کف دستم ببینن...هانیه تک تک سوالا رو پرسید و به این رسید که اسم کسی که دوستش داری چیه؟ نمیدونستم چی باید جواب بدم و یهو اسم پسر همسایمون که ١٣ سال ازم بزرگتر بود و نامزد داشت به ذهنم رسید و بلند گفتم رضا ...هانیه یه نگاه به صورتم انداخت و فکر کنم از چشام و عرق دستام فهمید که دروغ میگم ...ولی ادامه داد و نگاهشو به کف دستم انداخت...گفت چرا قرمزه گفتم خاروندمش ...گفت توی ٢٣ سالگی ازدواج می‌کنی ...اینو که گفت نیقم باز شد ... بازِ باز ...تا اومدم چشمی نازک کنم واسه بقیه که یهو هانیه گفت ولی ...طلاق میگیرین و رابطه دوام نمیاره...اینو که گفت حس کردم چون میدونست دروغ میگم اومده بود حالمو جلوی بقیه بگیره و اینجوری گفته بود ...منم واسه اینکه ضایع نشم و به بقیه بگم چرت و پرت میگه گفتم خب بیا ...بیا نشون بده از کجا همچین چیزیو میگی ...اونم کم نیوورد و انگشت اشارشو دقیقا روی همون خطی گذاشت که خودم کشیده بودم ...اشاره کرد بهش و گفت ببین دو تا خط بهم رسیدنا ولی خط پایینی از جایی که بهم رسیدن رد شده و این بده...یعنی به هم رسیدن و بعد دوری و طلاق ...دوست داشتم توی همون لحظه داد بزنم و بگم بابا این کار عرق دستمه...عرق باعث شده خطی که کشیدم طولانی بشه و کش بیاد و از نقطه اتصال بگذره...ولی حیف که نمیشد ...دهنمو بستم و با حال زار از کلاس خارج شدم ...نمی‌دونستم بدون شوهری بهتره یا شوهری که نرسیده رفته ....هانیه رو هفته بعدش اخراج کردن ...به علت اغتشاش در مدرسه و من هیچ وقت دیگه ندیدمش

اون سالها گذشت و من الان ٢٧ سالمه...توی ٢٣ ازدواج کردم ....اسم شوهرم رضاست و میترسم فال کف دست هانیه درست از آب در بیاد ....

پایان

پگاه بهادرینویسندگیمکتب‌خونهداستانداستان نویسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید