ویرگول
ورودثبت نام
Danger man
Danger man
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

خاطره ای از زندگی من (3)

سلام می خوایم بریم سراغ خاطره ی بعدی اما این دفعه دیگه در مورد کارم نیست?? در مورد خاستگاری های منه بریم ببینیم چی می شه ??


همون طور که می دونید مجدد من رو مبل لم نداده بودم ?? برای اولین بار داشتم زیر نظر چنگیز خانِ قصاب با کتک کار می کردم از اون موقعی که من رو کشون کشون برد دمِ قصابیش یه دو هفته ای می گذره و من همین طوری دارم بیگاری می کشم. لامصب این مرتیکه فیل، دست نداره که یه گرزِ، شبیه دست. یه بار زد تو کمرم انگار کلید برق رو خاموش کردی، یهو بیهوش شدم بی دار که شدم دیدم رو چوب لباسی آویزونم

-« ببین آقا چنگیز تو رو خدا بذار من برم قول می دم که دیگه این ورا پیدام نشه. اگه بذاری برم حقوق که ازت نمی خوام هیچ صد تومن خودم دستی می دم بهت. راضی شدی؟ »

+-« نه من زیر پونصد تومن چیییییی کار نمی کنم »

از اون جایی هم من که بیشتر از صد تومن نداشتم نتونستم برم ولی بی کار نشستم، نقشه فرار کشیدم ولی نمی دونم چرا ابر و باد و مه و خورشید در کارند تا ما نتونیم فرار کنیم، هر دفعه خواستم فرار کنم یه مشکلی پیش می اومد مثلا یه بار چنگیز خواب بود من فرصت روخوب دونستم خواستم فرار کنم این لنگ دراز بدرد نخور من خورد به میز روی میزهم ده تا لیوان بود همش شیکست فرار که نکردیم هیچ تبدیل شدی به جارو چنگیز با من اون شیشه خوردا رو جمع می کرد نمی دونم چطوری اونها رو جمع کردم یادم نمی آد من کیسه اشغال داشته باشم. خلاصه یه بار دلم رو زدم به دریا بعد همه چیز رو به هم ریختم گند زدم به همه چی اون ما رو شست، پهن کرد رو بند، پرتمون کرد بیرون. خیلی در داشت ولی خُب بالاخره فرار کردم رفتم خونه. نه ممد معنی در رو می فهمین نه این گوریل چون موقعی که رسیدم خونه دیدم دیوار ریخته فهمیدم چنگیز از تو دیوار اومده ( این دیگه نوبرِ به خدا )

رفتم تو دیدم مامان بزرگم تو خونه ست لم داده رو مبل

-« سلام مامان بزرگ خوبین »

*-« سلامو کوفت سلامو زهر مار »

-« چی شده مگه؟ »

*-« تو نمی خوایی ازدواج کنی؟ »

-« ازدواج کیلویی چند؟ »

*-« همین حالا باید بریم خاستگاری. »

یهو دوباره ممد اومد ( اینبار از در اومد )

--« سلام داداش یه مورد خوب برات سراغ دارم!! »

*-« بیا ببین این هم از دختره، برات جور شد بدو بریم. »

مامان بزرگم رفت بیرون

-« ببین اگه تو خفه شی نمی گن لالی اخمخ. »

--« ???. »

کلا قیافه ممد همین جوری بود همش گاگوگل می زد

رفتیم دنبال مامان بزرگم، رفتم جلو در خونه ی فرد مورد نظر ( البته مورد نظر مامان بزرگم ?? )

دیـــــنگ دیـــنگ دیــــنگ دیــــنگ

مامان بزرگم زنگ و زد ما رفتیم از قضا دختره خانواده در رو باز کرد

-« اِ اِ اِ ییی حالم بد شد این چیه ?? »

دختر خانواده ایشون بودن خوشتون می آد
دختر خانواده ایشون بودن خوشتون می آد

*-« وای وای چه عروس خوشگلی !!!»

این دفعه دیگه خود ممد از کاری کرده بود پشیمون شده بود. یکی نبود به مامان بزرگ من بگه بابا این چه هیولایی که انتخاب کردی

رفتیم تو

بابای عروس گفت « به به چه دوماد خوبی به به ایشالله به پای هم پیرشن»

-« جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم!!!!!!»

بابا ی عروس ما رو فرستاد بزور تو اتاق که حرفامون روز بزنیم

-« ببخشید چند سالتونه؟ »

دختره « سن خانوم ها رو نمی پرسن حالا که اسرار می کنی می گم 57 سالم »

-« جججججججججججاااااااااااااااااانننننننننننننن ?????? خیلی جسارت هست شما مثل مادر بزرگ من مونین!!! »

دختره « خاک بر سرت بیشور برو گمشو »

با این حرفش روحیم وا شد

ما رو از اون جا پرت کردن بیرون اون موقع بهترین پرت شدنِ بیرونم بود احساس آزادی کردم گفتم خدایا شکرت ما رو از دست یه مادر بزرگ نجات دادی همون جا یه کفش پاشنه بلند خورد تو سرم خیلی درد گرفت نمی دونم چقدر اون دختره ( ببخشد اون مادر بزرگ ) ماردش ( ببخشید جَد ) چند تا کفش داشتن چون مثل مسلسل داشتن کفش پرت می کردن من هم به هیچ کدومشون نه نمی گفتیم همه رو از دم می خوردم تا این که ممد برا اولین بار یه کار خوب تو زندگیش کرد که رفت تاکسی گرفت ما هم فرار کردی



حالا این خاطره ی من تموم شد دوست دارین بازی بذارم یا نه ؟ کامنت بذارین







خاستگاریخاطرهبامزهزندگی من3
Do not talk, just read
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید