خب سلام دوستان بعد از یه ذره وقفه دوباره برگشتم سریع بریم سراغ خاطره
اصلا دیگه خاطره ای به ذهنم نمی رسه
هوز هم نمی رسه
.
.
.
.
. نه نمی رسه خیلی دارم زور می زنم اما چیزی یادم نمی آد
.
.
.
.
آهان یافتم ولی فرقش این که این یکی واقعیه
یه روز داشتم می رفتم خرید < نون بخرم > رفتم تو صف وایسادم همینجوری مونده بودم، علاف یه چند دقیقه که گذشت چشمم به دختره که روی صندلی تو همون دور و ور افتاد اصلا نمی دونی چی شد ... منحرف نشین هیچ اتفاقی نیافتاد ولی یه جوری شدم خواستم خودم با کلاس نشون بدم به مو هام حالت دادم یه سیس مغرور گرفتم به خودم، اون هم همینجوری داشت نگاه می کردم گفتم دیگه بی نظیر شد. رفتم نون گرفتم با همون سیس مغروری که داشتم از شانس گندم یهو رو جایی که نباید پا میذاشتم، گذاشتم و به حالت کاملا بر عکس یعنی سرم رو زمین پا هام تو هوا در اومدم نه تنها اون دختره بلکه کل کوچه داشتن به من می خنندیدن همینطور آدم های تو صف. الان نمی دونم تونستین درک کنین چه حس بدیه که این جوری ضایع بشی اونم یه پسر هم سن و سال من دیگه ... شد تا احساسات من
اینجاست که می گن آدم با آفتابه شیرموز با پودر شکلات بخوره، اما این جوری ضایع نشه از اون روز به بعد تا چند وقت این جوری بودم
می دونم دیر ولی سال نو همگی مبارک
حالا کامنت بذارین