Danger man
Danger man
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

خاطره ای زندگی من < واقعی نیست و جنبه داشته باشدید >

رفتیم تو، سرخ شده بودم، نمی دونستم باید چی کار کنم ...

بی کار بی آر تو خونه نشسته بودم، ذهنم در گیر این بود که چرا هر جا می رم به من کار نمی دن و نه تنها کار نمی دن بلکه با لگد من رو میندازن بیرون، خودم رو کشتم دلیلش رو بفمم. تو همین فکر ها بودم که یه دفعه مَمد از پنجره پرید تو. گفتم:« چته چرا این جوری می کنی دَر رو برای همینا ساختن .»

-- « یه خبر خوب برات دارممممم »

گفتم « عح چی می گی ؟ حالا بگو چی هست »

گفت « یه کار عالی برات پیدا کردم. اگه گفتیییییی ؟»

-- « خَز نشو دیگه مثل بچه آدم حرف بزن ببینم چی می گی »

داشتم از خوشحالی پر در می آوردم ولی نمی خواستم ممد بفهمه خوشحالیم رو قورت دادم بعد ادامه داد « یه کار عالی توی یه شرکت برات پیدا کردم، با این و وضع مملکت و با وجودی که تو تنهایی می شه گفت حقوقش هم خوبه »

دیگه داشتم منفجر می شدم ???می خواستم زود تر برم اون جا بهش گفتم من تا چند دقیقه دیگه آماده می شم

--« آماده شدی ؟ چند دقیقت این بود ؟ الان سه ساعت که تو حمومی چی کار داری می کنی اون تو ؟ اگه جای جالبی بگو ما هم بیایم »

--« یه لحظه ببند الان می آم»

--« به به بالاخره تشریف آوردین قربان »

--« ببینم تو نمک می خری ؟ »

--« آره، چطور؟ »

--« هیچی می خواستم بگم دیگه نخر داره نمک ازت لبریز شده?یکم بریز تو غذات، الکی داری خرج می کنی. »

--« باشه حالا بدو بریم »

راه افتادیم من تو راه کلا به فکر این بودم وای بالاخره به من هم کار دادن چه قدر خوش شانسم تو پوست خودم نمی گنجیدم داشتم دفتر رئیس کارم رو تصور می کردم. وای یه دفتر عالی، بوی خوب عطر ، میز کار من چقدر زیباس، وای رئیس اونجاست برم باهاش سلام و احوال پرسی کنم داشت تو خیالم با هاش روبوسی می کردم یه ممد داد زد «هُرَ چته ؟ چی کار داری می کنی؟» گند زد تو تخیلم ، دیگه هر کاری کردم نتونستم بخندم ??بعد یک -- یک و نیم ساعت رسیدیم به در شرکت . اول شرکت یه حیاط بزرگ بود بهتر بگم یه پارکی برا خودش، رفتیم تو شرکت، کلی راه رفتیم لامصب شرکت نبود که اوتوبان تهران-قم بود کلی هم ماشین بود قشنگ معلوم بود که توش شلوغ.


بعد از مدتی رسیدیم به دفتر رئیس. نزدیک به هزار نفر اونجا منتظر بودن که برن تو.


با خودم گفتم عجب ادم های بی کاری هستنا با این وضع کورونا و مریضی پاشدن اومدن این جا که حالا شاید استخدام بشن. از یکیشون پرسیدم چرا اومدی اینجا گفت به زور بابام گفتم برو بابا دیوانه. اخماش رفت تو هم اومدم جمعش کنم گفتم «این جا بدرد نمی خوره» رنگ و روی پسره وا شد از صف رفت بیرون یهو یه فکری به ذهنم رسید، یه ده بیست نفر رو همین جوری از صف پروندم ولی بازم یه دو -- سه ساعتی گذشت که نوبت ما شد و رفتیم تو،

منشی یارو همون رئیس <که البته زن هم بود > گفت:« صبر کنید با رئیس هماهنگ کنم» ما هم صبر کردیم مثلا قرار بود هماهنگ کنه اما به جا این، دو ساعت همش این ها رو می گفت " قربونت چی کار کنم ...عح عجب چه خبر خوبی حالا گوش کن راهشون بدم نه عزیزم اشکال نداره قرونت برم و.... همین جوری داشت وِر می زد من عصبانی شدم تا اومدم داد بزنم ممد گفت: ننننهههه، نه جون مادرت داد نزن.

منم قبول کردم. بعد مدتی، زر زر این بشر تموم شد گفت برید تو

خاستم شیک باشم خودم رو مرتب کردم موهام رو با شونه ی تو جیبم شونه کردم

--« ممد، بگو اسم این رئیس چیه اون جا ضایع نشیم »

--« مُریدی »

--« جااانننممم! اسمش چیه ؟ »

--« مریدی. مگه چیه حالا ؟ »

سکوت کردم. رفتیم تو، سرخ شده بودم، نمی دونستم باید چی کار، کنم اصلا تب کرده بودم

آقای رئیس :« سلام ، بنده مُریدی هستم، در خدمتم، چه کمکی می تونم بکنم ؟»

ممد تا اومد حرف بزنه زدم زیر خنده داشتم می مُردم. از این خنده ها که نمی تونی حرف بزنی نفسم بند اومده بود. داشتم از شدت خنده زمین رو لیس می زدم بلند شدم به یارو گفتم:« داداش ????،،، خدا پدر این میم رو بیامرزه وگرنه تو باید جلو همه سر خم می کردی »

یهو بلند شد کوبید رو میز به دو -- سه نفر گفت اومدن تو من هم تا می خوردم اینها کتکم زدن ول نمی کردن که
دو نفرشون دست من رو گرفتن پرت کردن بیرون هنوز هم دلیلش رو نمی دونم چرا من رو پرت کردن بیرون ????تو راه برگشت به خونه با همون حال نابودم که داشتم از درد می مُردم ولی هنوز یه تبسم ریزی رو لبام بود به خاطر فامیلی یارو

--« آخه چرا اون حرف رو بهشون زدی؟ دیوانه شدی »

--« کدوم حرف؟ »

--« همون حرفی که در باره ی فامیلی یارو زدی »

--« آهااااان، خوب راست می گم دیگه باید یه فکری به حال خودش بکنه »

--« نه آخه تو با اون حرفت نامزدی اون دو تا رو به هم زدی »

اون جا بود که فهمیدم اون منشی نامزد رئیس بوده برا همین دو ساعت داشت قربون صدقه ی یارو می رفت و بعدش فهمیدم گند زدم تو رابطشون ??? دوباره زدم زیر خنده با اون حال نا جور

--« چرا می خندی؟ خوشت اومد گند زدی تو زندگیشون؟ »

--« نه بابا تازه زن رو نجات دادم و گرنه اون هم باید جلو همه سر خم می کرد اایییی پهلوم؛ نِکبَت اون بادیگارد سومی خیلی محکم می زد »

--« حالا دیگه کاریه که شده باید بریم یه فکری برای تو بکنیم خیلی حالت بده . زدن از فرم انداختنت مثل سیب زمینی رنده شده شدی خخخخخخ ?? »

--« دیشب تو نمکدون خوابیدی نمکی شده با نمک اخخخخ مهره ی 6 ستون فقراتم »

حالا از اون موقع یه چند ماهی می گذره و من خیلی حالا بهتر شده امید فکر کنیم یه سی چهل باری یه همچین اتفاقاتی برام افتاده امید وارم با این خاطره خندونده باشموتن زَت زیاد

خاطرهزندگیبی کاری
Do not talk, just read
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید