امروز با خودم فکر میکردم من که مرتب کتاب میخوانم، تقریبا تمام پستهای دوستان را اگر فرصتی دست دهد، با جان و دل و با اشتیاق از نظر میگذرانم پس چرا نشخوارهای ذهنیام اینقدر کم شده؟ چرا نمیتوانم روان و ساده بنویسم، نکند کرونا روی سلولهای خاکستری مغزم اثر گذاشته؟!
هر کاری میکردم دودوتای من چهارتا نمیشد. بدجور کلافه و مستأصل شده بودم که ناگهان جرقهای به ذهنم زد. یاد پادکست جناب کلانتری افتادم که سینهچاک در مدح پیادهروی سخنها گفته بود، بنابراین گالشهایم را به پا کرده و با اکراه به راه افتادم، آخر دلم برای نوشتن درستوحسابی تنگ شده بود، میخواستم با اشتیاق از همه چیز بنویسم، از هر چیزی که پابرهنه درون ذهنم راه میرود و شلنگ تخته میاندازد؛ اما خب بلد نبودم و این ناراحتم میکرد!
برای پیدا کردن ایده به درختهای کوچه، خیابان، مغازهها و حتی زیر چشمی به آدمها نگاه کردم اما دریغ از یک تلنگر کارآمد...! سوژه مناسبی برای نوشتن پیدا نکردم و بیاختیار آه از نهادم بلند شد.
قطره بارانی روی دستم چکید. به آسمان نگاه کردم ابری شبیه خانه پدریام را دیدم، درست همان در و همان پنجرهها و حتی چهار اتاق نورگیر و طاقچههایی که با دکورهای گچی سفید و شیشههای کوچک رنگی زیباییاش دو چندان شده بود.
باورتان نمیشود کتابخانه بزرگ پدرم را هم دیدم. کتابخانهای که بیشتر وقت پدرم در آنجا سرمیشد
پاهایم قفل شد، اشک گوشه چشمم حلقه زد، روی نیمکت نشستم و نگاهم را به پنجره شکسته اتاق پدرم دوختم و از همان جا زل زدم به آقا جانم که داشت کتاب میخواند. دلم هرّی ریخت!
زهرا جان بیا تو چرا پشت شیشه واستادی؟ تا سروکلّهات رو زخمی نکردی بیا تو و این استکان چای رو که سرد شده عوض کن. چه حس و حال قشنگی بود...
حواسم پرت خانه شد و پیادهروی بالکل یادم رفت،
دیگر حوصله نداشتم، دست از پا درازتر به خانه برگشتم و خستهتر از همیشه ولو شدم روی مبل راحتی که دخترم گفت: مامان جون دستهات رو بشور لطفا و ماسکت رو بنداز دور و بعد بشین.
تازه بیدار شدم، من دیگر بچه نبودم، بزرگ شده بودم.
استکان چای را که در دست دخترم دیدم، نگاهم رو به بالا کج شد، به آسمان نگاه کردم...هیچ چیز نبود، خبری از ابرها و خانه پدری نبود، فقط سقف بود، سقفی که بین من و خانه پدریام حائل شده بود...!
✍زهرا حاجی زاده
@z_h_writer