نزدیک عید که میشود تقریبا تمام روزهایم شبیه هم میشوند و جنس دغدغههایم خاص!
تمیز کردن خانه و سرک کشیدن به زوایای داخلی و ناپیدای کابینتها و عرض سلام و خداحافظی همزمان به گردوخاکهای پنهان شده در منتهیالیه وسایلی که کمتر از آن استفاده میشود و مثل نوعروس خجالتی گاه حتی به حساب هم نمیآیند از معماهای حل شدنی این روزهای من است...
روزم شب نمیشود مگر اینکه بخشی از کارهایم را به سرانجام رسانده باشم. امروز به کمد لباس آقای همسر توجهی کردم. دلم برایش سوخت. بس که لباس نداشت و نسبت به من و دخترهایم در فقر کامل بود، تصمیم گرفتم از روی خیرخواهی در یک اقدام محبتآمیز لباسی برایش بخرم، این هم از مزایای خانه تکانی که امروز کشف کردم و البته کمد لباسهایش آنقدر پر از خالی بود که به راحتی مرتب شد و وقت چندانی از من نگرفت و من توانستم کمد لباسهای خودم را هم مرتب کنم.
و در فرصت باقیمانده چند صفحهای کتاب خواندم و کمی با کلمات قایمباشک بازی کردم تا بچهها خسته و گرسنه از راه برسند و خودشان را برایم لوس کنند تا من طَبَق به دست با منوی از قبل تعیین شده برای رفع گرسنگیشان چارهاندیشی کنم..
کاری که مثل تمام مادرها خوب بلدم و از تماشای غذا خوردن بچهها باز هم مثل همه مادرها لذت میبرم و وجودم پر از حس رضایت میشود..
یواشکی به شما میگویم، شما هم درِ گوشی به خدا بگویید که کاری کند در این شبها و روزهای عزیز هیچ مردی شرمنده خانواده حنجرهاش مملو از بغضهای خاموش نشود...
✍زهرا حاجی زاده