شب که اهل خانه جمع میشوند و بساط شام و حرفهای خودمانی داغ میشود. وقتی هر کس از کارهایی که انجام داده میگوید، تازه یادم میافتد که باز چیزی ننوشتم و فرصت بازی با واژههای سرگردان را پیدا نکردم.
وقت نکردم مرخصی ساعتی بگیرم و فارغ از کارهای خانه و بچهها پشت میزم بنشینم و از نزدیک حال و احوال کتابها و دفتر یادداشتم را بپرسم.
عذاب وجدانم تا خرتناق پیشروی میکند و من گوشه رینگ با دنیایی حسرت تنها میشوم!
با خودم میگویم چه اشکالی دارد بعد از اینکه شهر و آدمهایش همه به خواب رفتند، زمانی که زمین بیاعتنا به پاییز، دلخوش به خاطرات بهار و تابستان به کمر خمیدهاش استراحت میدهد و قولنجش را میشکند، وقتی از پشت پنجره اتاقم سلام خاموش تیرچراغ برق را میشنوم. به دور از سروصدای بچهها و تلویزیون قصه نیمهتمامم را تمام میکنم
و سرانجام خوبی برای دختر بازیگوش که در مغازه اسباببازی فروشی مات و مبهوت لباس گلمنگولی و چشمهای رنگی عروسک زیبای پشت ویترین از مادرش جدا افتاده رقم میزنم و نقطه پایان قصه ام را میگذارم.
غرق فکر و خیال به آشپزخانه میروم. ظرفهای خشکشده را در کابینت میگذارم. قوری را میشورم و آب سردشده کتری را پای گلدانها میریزم و پنجره را میبندم.
سری به اتاق بچهها میزنم تا آخرین مشق مادرانهام را هم انجام بدهم. با دیدن آنها که در خواب نازند پلکهایم سنگین و خواب مهمان سرزده چشمهایم میشود.
خمیازهکشان به سمت اتاقم میروم به امید فردا که شاید شانس بیشتری برای نوشتن داشته باشم.
✍زهرا حاجی زاده
@z_h_writer