من نمیتونم. خودمو میشناسم. آدم این کار نیستم.
اینکه همه چیزو بذارم و برم. عزیزان. دوستان و از همه مهمتر خاطرات ریز و درشتی که طی این سالها تو گوشهگوشهی مملکتم ساختم و دلمو خوش کردم به داشتنشون.
گرچه خیلیها جاشون حتی تو خاطرههام هم خالیه
اما چون میدونم تو همون هوایی نفس میکشن که من،
برام کافیه که از حس داشتنشون خوش باشم.
رفتن و ساختن خاطرات جدید تو یه دنیای متفاوت آدم خودشو میخواد. دل و جرات میخواد، کار من نیست.
منی که بخشی از زندگیم مرور خاطراتیِ که
با خونوادهام دارم. برادر خواهر. مادر؛ حتی سنگ قبر پدرم.....
بدم نمیاد همه جای دنیا رو ببینم اما اینکه برم
و برنگردم از عهدهام خارجه.
بعضیها خیلی راحت از مهاجرت حرف میزنن.
مثل اب خوردن. کنارشون حس تنهایی غمانگیزی گلومو میگیره. من نفسم به ادمهای دورواطرافم بنده.
حتی دوستهام حتی اونهایی که مدتهاست رو پنحرهی
اتاقشون پردهی چند لایه زدن تا روشناییاش به من نرسه؛ من حتی به ادمهای شهرم تعلق خاطر دارم.
به فیلمهای تکراری تلویزیون
به صدای خندهای که از خونهی همسایه میاد.
به کیک تولدم
آبگوشتی که عزیزم با عشق بار میذاره.
کوچه و خیابون.
پیرزن همسایه که هنوز چشمبهراهه....
خندههای از تهدلی که تو دورهمیها حسش میکنم
زائرهایی که با چشم خندون و دل گریون
پر از غصه و قصهاند.
انوقت نمیدونم چطور بعضیها که فکر مهاجرت به سرشون میزنه، بند میکنن به بقیه و اینقدر چرتوپرت میگن تا اگه رفتن و موندنی شدن هوای برگشت به سرشون نزنه که ممکنه دل پیچه بگیرن و بالا بیارن غلطهای اضافی رو که کردن و خطقرمزهایی رو که رد کردن.
نمیدونم دلشون بزرگه یا خط و ربطشون رو گم کردن؟
خدا آخر عاقبت هممون رو ختم به خیر کنه...
پاکدل بمونیم که میگن تو تورم ساعتی گوشتو مرغ
رزق و روزی خیلیهاست...!
✍زهرا حاجی زاده