امروز از آن روزهایی بود که اگر پختپر و نظافت منزل و شستوشوی لباسها را از آن فاکتور بگیرم، چیزی جز بیهودگی و بطالت ته آن باقی نمیماند اما نه..... دو ساعتی مشغول گپوگفت تلفنی با تنی چند از دوستان وقتنشناس بودم.. دقایقی حرص خوردم و ساعتی را هم با نگاه کردن به فیلم دلخواهم گذراندم.
فیلم پلیسی_ جنایی خانم مارپل اثر آگاتا کریستی را بارها دیدهام و حتی بیشتر دیالوگهایش را هم حفظم؛ اما هر وقت پخش میشود نگاه میکنم و از نقد و بررسی و موشکافی که ساری در لحظههای پراسترسش است، لذت میبرم. نمیدانم شاید چون دوست دارم در زمان پیری دستوپاگیر و غُرغُرو نباشم و فارغ از دغدغههای زندگی به صدای دلم گوش کنم و رَسته از تکاپو مثل رودخانهای که خودش را از تکوتا نمیاندازد به دریا برسم
و از زنگ تفریح زندگیم استفاده کنم از این جنس فیلمها خوشم میآید...! اعتراف می کنم ساعتی هم الله بختکی و الکی غصه خوردم به خاطر هیچ و همه چیز اما خب با یک درجه ترفیع اصلا گریه نکردم.
چند وقت پیش در کتابی خواندم که خدا انسان را خلق کرده تا زندگی کند و شادی، غموغصه و حتی شکست و موفقیت را تجربه کند که اگر غیر از این بود، چه تفاوتی بین ما و سنگ و چوب و اشیاء بیجان... این بحث را دوست ندارم ..میروم سراغ زندگیم که همیشه تنورش به بهانهای گرم است! چقدر هوا سرد شده، بچهها سراغ بخاری را میگیرند( خانه ما مجهز به پکیج نیست) و من شانه خالی میکنم از شنیدن و پذیرفتن. معلوم نیست این همه باران از کجا میاید؟ هی میبارد و هی میبارد.
انگار دل آسمان هم پر است از غصه و شاید هم حرف که بغضاش دل زمین را خیس کرده و مجبور است در دل شب به نوازشی گهواره زمین را آماده برای مادری کردن بکند.. آخر این روزها گلهای زیادی نقش زمین شدند و خونشان سنگفرش کوچه و خیابان را نیلی کرد.. که شاید بیشترش به خاطر این بود که مدیران و مسئولان بدون شناخت منابع انسانی و بدون درک حرف و درد مشترک مردم صرفا پشت میز نشستند و هی سیگار برگ کشیدند. و دودش را به ریه خلقالله دادند...
خدا را شکر که آقای همسر سیگار نمیکشد وگرنه در این وانفسای گرانی و تورم حتما برای تهیهاش دچار زحمت میشدیم... شب شده. آسمان اینجا هم مثل آسمان شهر دور پر از ستاره است. به دنبال ستاره خودم به یاد بچگیها گردنم را از درگاه پنجره بیرون میبرم. قطرهای آب بر روی چشمم میافتد آب بارانی که زمین نیفتاده و به اراده خدا گوشهی دیوار جا خوش کرده تا دل مرا بدست آورد.. سر کیف میآیم و درِ تراس را باز میگذارم تا باد با سرعت بیاید و روکش خاکی دلم را با خودش ببرد که من دزد فرصتم برای خوب کردن حال خودم و حال دل بقیه, نباید نفس کم بیاورم که اینجا ایران است و ایرانی جماعت با امید دست امروزش را میگیرد و به دل فردا میرود که شادی و نشاط تکلیف حذف نشدنی از مشقهای شب اوست!
✍زهرا حاجی زاده