m_93227991
m_93227991
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

قفل اضطراب

شاید برایتان جالب باشد که هر وقت قرار است در جمعی صحبت کنم، دست‌هایم شروع به لرزیدن می‌کنند، ضربان قلبم بالا می‌رود و عرق سردی روی پیشانی‌ام می‌نشیند. این حالت را از کودکی به یاد دارم؛ حتی زمانی که در کلاس سوم معلم از من خواست شعری را رو به همکلاسی‌هایم بخوانم. آن روز، با پاهایی لرزان و صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد، شعر را خواندم و بعد در میان نگاه‌های متعجب همکلاسی‌ها به صندلی‌ام پناه بردم.

مادرم همیشه می‌گوید: "تو دقیقاً مثل پدرت هستی، او هم هرگز نتوانست در جمع راحت باشد." هر بار که این جمله را می‌شنوم، یک حس عجیب در من شکل می‌گیرد؛ ترکیبی از پذیرش سرنوشت و حسرتی عمیق برای چیزی که می‌توانستم باشم اما نیستم.

یادم نمی‌رود آن شبی را که با دوستانم در کافه توحید نشسته بودیم و یکی از آنها با هیجان از سفر اخیرش به کیش تعریف می‌کرد. زمانی که از من خواست تا من هم از خاطرات سفرم بگویم، احساس کردم تمام کافه ساکت شده و همه چشم‌ها به من دوخته شده‌اند. صدایم می‌لرزید و جملاتم نامفهوم بود. آن زمان به خودم قول دادم که اگر می‌توانستم یک ویژگی ارثی را در خودم تغییر دهم، بدون شک اضطراب اجتماعی را انتخاب می‌کردم.

پدرم مردی باهوش و خلاق بود، اما همیشه در سایه‌ها زندگی می‌کرد. او هیچگاه نتوانست از پله‌های ترقی شغلی بالا برود، نه به خاطر نداشتن استعداد، بلکه به دلیل ناتوانی در ارائه ایده‌هایش در جلسات و جمع‌های کاری. این داستان تکراری در خانواده ما بود؛ عمویم هم همینطور و حتی پدربزرگم که باوجود استعداد فراوان در نویسندگی، هرگز نتوانست کتابی منتشر کند.

گاهی به این فکر می‌کنم که اگر این ژن را نداشتم، زندگی‌ام چقدر متفاوت می‌بود. شاید به جای رشته کامپیوتر که در آن می‌توانم ساعت‌ها بدون نیاز به تعامل اجتماعی کار کنم، وکالت می‌خواندم. همیشه به قوانین و دفاع از حقوق دیگران علاقه داشتم، اما تصور اینکه روزی در دادگاه در مقابل قاضی و وکلای طرف مقابل صحبت کنم، وحشت‌زده‌ام می‌کرد.

یا شاید معلم می‌شدم؛ با اینکه عاشق آموزش به دیگران هستم، اما هرگز نتوانستم این شجاعت را پیدا کنم که مقابل کلاسی پر از دانش‌آموز بایستم. می‌دانم که این ترس، چقدر فرصت‌های طلایی را از من گرفته است.

در دنیای موازی بدون اضطراب، من احتمالاً فردی اجتماعی‌تر بودم. شاید رابطه‌های دوستانه بیشتری داشتم یا حتی زودتر ازدواج می‌کردم. چه بسا به جای گذراندن شب‌های تنهایی با کتاب و فیلم، به سفرهای گروهی می‌رفتم و با افراد جدیدی آشنا می‌شدم. تصور می‌کنم که چقدر زندگی‌ام رنگارنگ‌تر می‌شد.

اما هر سکه دو رو دارد. این اضطراب، با تمام مشکلاتش، بخشی از هویت من است. شاید همین ویژگی باعث شده تا در دنیای نرم‌افزار غرق شوم و به موفقیت‌هایی برسم که در آن مسیر دیگر امکان‌پذیر نبود. شاید اگر این اضطراب نبود، هرگز آن ساعت‌های طولانی را صرف یادگیری زبان‌های برنامه‌نویسی نمی‌کردم و امروز در این جایگاه شغلی نبودم.

همین اضطراب باعث شده تا بیشتر به درون خودم سفر کنم و جهان را از زاویه‌ای متفاوت ببینم. قوه تخیل قوی‌ای دارم و در نوشتن مطالب خلاقانه موفق بوده‌ام، هرچند هیچ‌گاه جرأت انتشار آنها را پیدا نکرده‌ام.

گاهی فکر می‌کنم که اگر از خدمات "مای اسمارت ژن" استفاده کنم، چه چیزهایی درباره خودم خواهم فهمید. آیا واقعاً این اضطراب ریشه ژنتیکی دارد؟ آیا استعدادهای پنهان دیگری در من وجود دارد که از آنها بی‌خبرم؟ شاید بفهمم که در برخی ورزش‌های انفرادی مثل شنا یا دومیدانی استعداد دارم و می‌توانم انرژی منفی‌ام را در آنجا تخلیه کنم.

یا شاید بفهمم که من برای مشاغل خلاق پشت صحنه مثل نویسندگی، طراحی یا برنامه‌نویسی ساخته شده‌ام و نباید به خودم فشار بیاورم که مانند دیگران باشم. شاید این آزمایش به من نشان دهد که من تنها نیستم و هزاران نفر دیگر هم دقیقاً با همین مشکل دست و پنجه نرم می‌کنند.

اگرچه نمی‌توانم ژن‌هایم را تغییر دهم، اما می‌توانم با آگاهی بیشتر، راه‌هایی برای مدیریت و کاهش تأثیرات منفی آنها پیدا کنم. سال گذشته، با شجاعت تمام در یک کلاس سخنرانی ثبت‌نام کردم. هر جلسه برایم مانند رفتن به میدان جنگ بود، اما به مرور زمان، کمی راحت‌تر شدم. شاید هیچ‌گاه نتوانم مانند یک سخنران حرفه‌ای شوم، اما حداقل می‌توانم به خودم افتخار کنم که در حال مبارزه با ترس‌هایم هستم.

همچنین، اخیراً شروع به مدیتیشن کرده‌ام و متوجه شده‌ام که تمرینات تنفسی، تأثیر زیادی در کاهش اضطرابم دارند. شاید با ترکیبی از تمرینات ذهنی، مواجهه تدریجی با موقعیت‌های اضطراب‌آور و حتی در صورت نیاز، کمک گرفتن از متخصصان، بتوانم بر این حس غلبه کنم یا حداقل آن را مدیریت کنم.

اگر امروز می‌توانستم یک ویژگی ژنتیکی را در خودم تغییر دهم، بی‌شک اضطراب اجتماعی را انتخاب می‌کردم. اما در نبود چنین امکانی، آنچه مهم است پذیرش واقعیت و تلاش برای بهبود است. هر یک از ما با مجموعه‌ای منحصر به فرد از ژن‌ها متولد می‌شویم که هم نقاط قوت و هم نقاط ضعف ما را شکل می‌دهند.

شاید روزی فناوری به جایی برسد که بتوانیم ژن‌های نامطلوب را اصلاح کنیم، اما تا آن زمان، باید یاد بگیریم چگونه با آنچه داریم، بهترین زندگی ممکن را بسازیم. من یاد گرفته‌ام که اضطرابم را نه به عنوان یک دشمن، بلکه به عنوان بخشی از وجودم بپذیرم؛ بخشی که شاید در برخی موقعیت‌ها چالش‌برانگیز باشد اما همچنین به من دیدگاهی متفاوت و عمیق از جهان بخشیده است.

در پایان، شاید پرسش اصلی این نباشد که "کدام ژن را تغییر می‌دادی؟" بلکه "چگونه می‌توانی با ژن‌هایی که داری، بهترین نسخه خودت باشی؟" و این سؤالی است که هر یک از ما، فارغ از ساختار ژنتیکی‌مان، باید به آن پاسخ دهیم.

اضطراب اجتماعیتعامل اجتماعیجایگاه شغلیزبان‌های برنامه‌نویسیمای اسمارت ژن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید