ویرگول
ورودثبت نام
Hesam
Hesam
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

من احمقم!؟

در چشم خیلی ها احمق جلوه میکردم.

تنها دلیلش قلب آکنده از مهری بود که مهرش را بی قید و شرط نثار این و آن میکرد.

فارغ از جنسیت و سن و نسبت و موقعیت.

حتی اگر دیگران قدرناشناس بودند، حتی اگر دلشان با من صاف نبود.به همین سبب در چشم خیلی ها احمق جلوه میکردم.

از این که اینگونه باشد خسته شده بودم.

مدتی است این اخلاق را ترک کرده ام؛

اما دیشب بی خوابی به سراغم امده بود.

همانطور که در رختخواب دراز کشیده بودم و به گچ سفید سقف زل زده بودم با صدای تیک تاک ساعت به فکر فرو رفتم.

به این اندیشیدم؛

مگر غیر از این است که انسان کمالگرا زاده شده و همواره کمالگرا بوده است؟

همیشه در مسیر رشد،همیشه در جستجوی پیشرفت،

پیشرفت در تحصیل،پیشرفت در کار،همیشه در جستجوی کمال.

اما...

به این می اندیشیدم که

هر امر کاملی که در ذهن داریم پایانی دارد؛

کامل مطلق فقط یکیست؛

خدا.

مولانا میگوید

ز کجا امده ام امدنم بهر چه بود،

دیشب گویی پاسخش را یافتم.

مگر کمال حقیقی جز حرکت به سوی کامل مطلق است؟

جز رنگ و بوی خدایی گرفتن است؟

خدایی که با سخاوتمندی مهر میورزد،با عطوفت عفو میکند و با حوصله میشنود.

لحظه ای احساس کردم برای خود قبلیم دلتنگم.

خمیازه ی کشداری خط افکارم را قطع کرد.

با خود گفتم ،وقت خواب است.

از فردا باز در چشم دیگران احمق جلوه خواهم کرد.

بی خوابیتیک تاکمسیر رشد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید