ویرگول
ورودثبت نام
Zhina
Zhina
خواندن ۵ دقیقه·۱۰ روز پیش

لالایی خواندن مونالیزا

سلام به دوستای قشنگم ، خواستم یکم ته دلتون رو خالی کنم و بترسنمتون .۱۶+ چون ترسناک هستش و ممکنه دوستامون شب خوابشون نبره . امیدوارم خوشتون بیاد :] آهنگ رو یادتون نره گوش بدید ، با هنذفری گوش بدید .



به نام خالق هنر

لمس آب رو پوست خشک تن ،روحم را پریشان کرد . آب سرد بود ، برف میبارید .میلرزیدم ؛از سرما ، درد ، ترس و... . روی زمین نشستم ،تا حد تشنج میلرزیدم، هجوم سیلی از ترس ها به قلبم ، روحم و مغزم. دستم را دراز کردم و حوله را از روی رخت آویز کشیدم ، دورم پیچیدم و بیرون رفتم .

همه جا تاریک بود ،وقتی رفتم داخل حمام تمام لامپ ها را روشن کردم . پاهایم لرزیدند ، کف پایم سوخت ، دستانم عرق کردن . تالاپ ، تالاپ ، تالاپ صدای قلبم بود ، تند میکوبید . خودش را کشت تا به من بفهاند که ترسیده است . مغزم دستور نمیداد ، شاید خسته شده بود ، شاید هم میترسید .صدایی آمد . کسی به طرفم می آمد ، یا شاید چیزی . شنیدم ، صدای نفس های نا منظمش را شنیدم . او هم صدای قورت دادن آب دهانم را شنید .

پشت سرم ؟ نه روبه رویم بود ، نه ، کنارم ایستاده بود ؟ نه بالای سرم بود . همه جا بود ، وجودش همه جا احساس میشد . نفس داغی گردنم را سوزاند . موهایم را تکان داد . نفسم بند آمده بود . اشک ها از گونه ام سرازیر شدند . گردنم را بوسید . لرزیدم ، تشنج کردم . حنجره را آزاد نگه داشتم تا جیغ بکشد . جیغ کشیدم ، بلند .در حمام محکم به هم خورد ، شیر آب باز شد . حوله را زمین انداختم و فرار کردم .

دستگیرهء در را چرخاندم ، باز نمیشد ، قفل بود . باز چرخاندم ؛ نه این بار دیگر راه فراری نبود . زحجه زدم ، فریاد زدم . با دو دست به در کوبیدم :

_ تروخدا ، یکی نجاتم بده . یا فاطمه زهرا ، یا مریم مقدس . به دادم برسید .

هیچکس به دادم نرسید ، حتی حضرت فاطمه و مریم مقدس . هق هق گلویم را خشک کرده بود . سرد بود ، همه جا سرد بود . بوی خون و تن جزقاله شده . و باز صدای گام برداشتن ، به سوی من و صدای نفس های نا منظم . اینبار روبه رویم ایستاده بود . لمس دستان داغی روی صورتم ، گونه ام را سوزاند . تنش به چسبید . جسمی نبود ، اما وجوش بود . احساسش میکردم . نمیدیدم اما میشنیدم . حتی بوی تن نامرئی اش را استشمام میکردم . بوی زامبی ای که هزار سال است که زیر خاک گندیده دفن شده را میداد .

باد محکم به به پنجره خورد و بازش کرد . خواستم فرار کنم که ... دستم را گرفت ، محکم ، از درد فریاد زدم . هر چه تقلا کردم ، نتوانتستم دستم را از دستش بیرون بکشم . دوباره جیغ کشیدم ، اینبار بلندتر . تن لخت من در اسیر تنی نامرئی ، یک روح یا شاید هم یک جن . در تاریکی دستم را گرفته بود و تانگو میرقصید . مرا میچرخاند و میچرخاند ؛ مانند قاصدکی در دست باد . سرم گیج رفت . دستی پشت کمرم نشست ، مرا گرفت و بلندم کرد . روی دستانی که مرئی بودند به پرواز در آمدم . روی تخت فرود آمدم . پتو را رویم کشید . کنارم دراز کشید . نمیدیدم اما میشنیدم . احساسش میکردم ، وجودش را احساس میکردم.

لمس دستان زبری روی پوستم . آب دهانم خشک شده بود ، به نفس نفس افتادم ، آب دهانم خشک شده بود . دستم را با دستش قفل کرد. صدای خندیدن ، قهقهه ، از شادی ، شوق و احساس قدرت کردن . ناگهان ... سنگینی جسمی رو تنم . چشمانم از ترس از حدقه بیرون آمده بودند . دستانم را با دستانش قفل کرد. به یک باره لامپ شب خواب روشن شد و... آشکار شدن موجود سیاهی که روی تنم خیمه زده بود. جیغ... .

شاید مرده بودم ، شایدهم زنده بودم ، نمیدانم . جسمم جانی نداشت .از بس جیغ کشیده بودم . چشمانم تار میدید ، گوشم سوت میکشید . موهایم در چنگالش بود . پتو را رویم کشیده بودم ، نمیخواستم دستش به تنم بخورد. در تقلا بود که پتو را کنار بزند و با من ... . دیگر صدای نفس هایش نمی آمد . صدای بهم خوردن در کمد لباس می آمد . جیغ کشیدم ، فریاد کشیدم ، داد و فریاد راه انداختم . او هم جیغ کشید ، اما بلند و ترسناک .

از خفگی ، کبود شده بودم . دستانش را روی گلویم گذاشته بود و فشار میداد . در تقلا بودم ، میخواستم دستانش را بگیرم تا رها شوم اما ... دستی نبود . و دوباره آشکار شدن چهره سیاهش ، از چشمانش خون میچکید . قطرهای خون روی صورتم میریخت . بیهوش شدم ، از ترس .

با صدای جیغ گربه ای که انگار دارند جگرش را بیرون میگشند به هوش آمدم . صدای لالایی خواندن تابلوی مونالیزا در تمام خانه پخش شده بود . داخل حال پذیرایی بودم . لخت و عریان . سرد بود . سرم گیج میرفت. بلند شدم و روبه روی آینه ایستادم .از بالای آینه خون میریخت ؛سرم را بالا گرفتم ، با دیدن گربه ای که بدنش سلاخی شده بود و از بالای آینه آویزان بود جیغ کشیدم . سرم را که پایین آوردم تکه گوشتی غرق خون، روی زمین افتاده بود .و باز صدای جیغ زدن گربهء سلاخی شده .

نمیتوتنستم جیغ بکشم ، راه گلویم بسته بود . ناگهان نور قرمز رنگی روشن شد و... جوکر ، هارلی کویین ، راهبه هایی که از سقف آویزان شده بودند ، چاکی با لبخند ترسناکش و جیگ ساو با ویولنی در دست به طرفم می آمدند .

روی زمین نشستم و سرم را روی زانو هایم گذاشتم . در چند قدمی من لامپ قرمز رنگ خاموش شد و چند ثانیه بعد .. پخش شدن نور قرمز رنگ در تمام خانه و گربه های سیاه رنگی که کل بدنشان سلاخی شده بود اطرافم را پر کرده بودند . خون از بدنشان فواره میزد . در شوک تصویر پیش رویم بودم که یکهو... گربه ای که دست و پاهایش قطع شده بودند و ازشان خون میچکید ار سقف آویزان شد و دقیقا کنار گوش من ایستاد و بلند جیغ کشید .

...

ژینا گراوند

03.6.15


ادامه دارد...

هارلی کویینداستان ترسناکروح عاشقگربه های سلاخی شدهآب سرد
واژگان در شرحِ سکوتِ آدم ها، چه قدر اندک و چه مایه بی بضاعت اند.《محمود دولت آبادی》
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید