هوا بس ناجوانمردانه سرد است. به سرم زده پیادهروی کنم. دلم میخواهد چیزی گوش کنم. پادکستی را بهصورت رندوم پخش میکنم. یادم رفت بگویم، تا اطلاع ثانوی از هدفون استفاده نمیکنم. اینجا دربارهاش صحبت کردهام.
ولوم گوشی را زیاد میکنم و وارونه میچسبانم روی گوشم. فردی که دربارهی اهمیت نوشتن روزانه حرف میزند، تقریبا داد میزند. منظورم همان فردی است که پادکستش را پخش کردهام. نهخیر. نمیتوانستم از همان اول بگویم صدای پادکستر بلند بود. بله. اگر میگفتم جان بهجانآفرین تسلیم میکردم. میگوید رشدم را اندازه بگیرم. اگر قبلا بود میگفتم برو بابا. الان تندتند سرم را تکان میدهم. یعنی که خیلی بله. حق با توست باید رشد را اندازه گرفت. از این کار ضربه خوردهام. از اینکه رشدم را اندازه نگرفتهام و همینجوری رفتهام جلو. همینجوری یعنی الله مددی. باز خدا را شکر، الله مدد کرد. بهصورت ملایم پسِ گردنم را نوازش داد و گفت: صبا جان یولی تَرسَه گِئدیسَن. ترجمه: صبا جان این راهش نیست. خدایا سپاسگزار انواعِ مددی که میفرستی هستم، از جمله صبایش.
میگوید شبها قبل از خواب برنامهات را بریز و بعد بخواب. نگذار برای فردا صبح. نزدیک است سرم از جا کنده شود، از بس به نشانهی تأیید تکانش میدهم. ضربهی این یکی را هم خوردهام. چندین بار کلهی سحر بیدار شدهام. بیبرنامه. در چاه را باز کردهام و لحظات گرانقدرم را فرستادهام آن تو. چرا؟ چون برای خودم مشخص نکرده بودم که اول باید کدام کار را آغاز کنم و همینجوری انرژی نازنینم را نذر چسنالههای کُهَنَم کردهام. چسنالههای کهن همان حرفهای مفتِ ذهنم است. پادکست را متوقف میکنم. فکر میکنم. به اهمیت نوشتن. اهمیت نوشتنِ خالی را که پادکستر گفت. منظورم اهمیتِ نوشتن به معنای نوشتن درستوحسابیست. ای بابا نمیدانم چهطور بگویم، منظور این است؛ جای آنکه به بهانهی برنامهریزی به خودم حکم کنم، اینبار قبل از خواب ورد را باز کنم و کارهایی را که میخواه فردا انجام بدهم، بنویسم. بعد تا هر جا که مغز و دستم میکشد راجع به عملکرد ایدهآل خودم کیبوردفرسایی بکنم.
این برنامهی نوشتن یک بخش دیگر هم دارد. مگر میشود چسنالههای کهن را ننوشت. باید دربارهی تمام احتمالات منفی و دلایل بهظاهر منطقی که منطقینبودن برنامهام را اثبات میکند، بنویسم. خب این یک بخشِ کار است. بخش دیگر هم میماند برای فردا. فردا، دوباره موقع خواب _قبل از نوشتن برنامهی فردا_ دربارهی آن روز وکیفیت کارهای انجام شده مینویسم. آخرین کار هم این است: سنجش عملکردم. از این فکر خوشم میآید. انگار که رئیس و کارمند خودت باشی و به خودت گزارش روزانه بدهی. رایان هالیدی در کتاب قدرت سکوت ذهن، از زبان چرچیل نوشته:
هر شب خودم را در دادگاهی نظامی مجسم میکنم تا بفهمم آیا در طیِ روز، کار مؤثری انجام دادهام یا خیر. منظورم فقط پنجه و سُمکشیدن به زمین نیست. زیرا هر کسی میتواند حرکت کند. منظورم حرکت مؤثر است.