صبا مددی
صبا مددی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

بدل هدفون | لذت پیاده‌روی بدون هدفون

شما دوست دارید چه‌جوری پیاده‌روی کنید؟ باهدفون یا بی‌هدفون؟ اعتراف می‌کنم یکی از فانتزی‌هایم خواندن کتاب در حال پیاده‌روی‌ست، اما تجربه‌ی برخورد با تیر چراغ برق، داربست جلوی رستوران، شکم آدمیان و هزار و یک‌ مورد دیگر مرا از صرافت انداخت. امروز یک گزینه‌ی تازه به ذهنم رسید که می‌تواند بدلِ شایسته‌ای برای هدفون باشد.

هدفون و دیگر هیچ

«بهترینامو می‌پوشم با یه هدفون توی گوشم / راه می‌افتم توی خیابون شاید با تو روبه‌رو شم». ای‌به چشمی به فرزاد فرزین می‌گویم و بعد هدفون را به گوشی کانکت می‌کنم. می‌رسم به مبحث بسیار مهم انتخاب موسیقی. حالا کدام‌یکی را گوش کنم؟ زیاد طول نمی‌کشد؛ همان ریتم‌‌نوازی همیشگی. ولوم را تا مرز منهدم‌شدن گوش‌های خودم و هدفون‌ بالا می‌برم و می‌پرم توی کوچه. به به، الحق که سازهای کوبه‌ای راهی هستند برای عروج به آسمان هفتم.



موسیقی چنان شوری در من برمی‌انگیزد که به جای راه رفتن می‌دوم، نه یک کیلومتر و دو کیلومتر، یازده کیلومتر. می‌رسم خانه. کف جفت‌پاهایم می‌سوزد و درد می‌کند. ماهیچه‌‌ی پشت ساقم هم دچار اسپاسم شده. حوصله‌ی کشیدن ناز اعضای بدنم را ندارم، مستقیم می‌روم توی تخت. شاید خواب بتواند بلایی را که سر پاهایم آورده‌ام تسکین بدهد. از شدت خستگی زیاد خوابم نمی‌برد. تا نزدیکی‌های اذان صبح با بالش و لحاف کشتی می‌گیرم تا شاید بتوانم لحظه‌ای زهر چشمانم را بگیرم، نمی‌شود که نمی‌شود. سراغ کتاب که می‌روم، پلک‌هایم سنگین می‌شود و خوابم می‌برد

وقتی که هدفون خانه‌نشین می‌شود

صبح که از خواب بیدار می‌شوم، تمام لوب‌های مغزم از شدت درد، در حال انفجار هستند. بنا را می‌گذرم به کم‌خوابی. مغزدرد دست‌از سرم برنمی‌دارد. سابقه نداشته که سردردهایم تا شب طول بکشد، اما این‌بار تا شب ادامه دارد. درد ارجاعی‌ست، یعنی اول شمال‌شرقی سرم درد می‌کند و بعد همان درد منتقل می‌شود به بالای گوشم. این درد غیر قابل تحمل یک هفته طول می‌کشد. دلم برای زندگی بی‌درد تنگ شده، طی یک اقدام انتحاری هدفون نو را به هدف فروختن در دیوار برمی‌گرداندم توی جعبه‌ی خریدش.

هیچ‌وقت پیاده‌روی بدون هدفون را دوست نداشتم؛ جدای از جفنگیاتی که هر دختر ایرانی مجبور است به‌هنگام پیاده‌روی بشنود، نسبت سرعت پیاده‌روی‌‌ام با هدفون و بی‌هدفون مثل دویدن خرگوش و خزیدن لاک‌پشت است، اما برای سلامتی‌ام هم که شده باید هدفون را از پیاده‌روی‌هایم حذف بکنم.

به حفظ‌کردن بکوش تا می‌توانی

امروز عصر به سرم زد موقع پیاده‌روی شعر حفظ بکنم. گنجور را باز کردم و با صدای بلندی شروع کردم به خواندنش: «همای اوج سعادت به دام ما افتد / اگر تو را گذری بر مقام ما افتد». حس می‌کردم مرد دوچرخه‌سوار و زنی که جلوی مغازه ایستاده بود قرار است با تعجب به من زل بزنند، اما کسی زل نزد. با اعتمادبه‌نفس بیشتری به خواندن ادامه دادم: «حباب‌وار براندازم از نشاط کلاه... » باز اطرافم را پاییدم، خبری نبود. شعر را چند بار با صدای بلند روخوانی کردم و شروع‌ کردم به حفظ‌کردنش. طبق آمار قبلی، آخرین تجربه‌ی حفظ شعرم برمی‌گردد به دوره‌ی دبیرستان. معمولا خیلی سریع شعرها را حفظ می‌کردم، اما انگار ذهنم در این‌سال‌ها تنبل شده و دچار فرسودگی در یادگیری شده‌ام. هر چه تکرار می‌کردم، باز چند کلمه از ذهن و زبانم سر می‌خورد و نمی‌دانم کجا قایم می‌شد.

سوگند به شعر

امیدوارانه، پروسه‌ی تکرار چندین‌باره‌ را ادامه دادم. حالا مردمی که در کنارم بودند، نیم‌نگاهی از سر تعجب به من می‌انداختند. شده بودم مثل عارف‌های سفیدپوش تسبیح در دست که هر از چند‌گاهی در نواحی مختلف تبریز رویت می‌شدند. مثل بچه‌محصل‌ها تا دم در خانه یک‌نفس شعر حفظ کردم. به خانه که رسیدم، خبری از سوزش کف‌پا و اسپاسم ماهیچه‌های ساق پا نبود.

پیاده‌رویشعرهدفونپیاده‌روی هدفوندرد
زیست‌شناس نویسنده‌ای که عاشق خودشناسیه sabamadadi.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید