مشغول خواندن کتابی بودم که مادرم وارد اتاقم شد. البته به همراه علامتِ سؤال بزرگی که لای در ماند. با اشارهی سر و انگشتانم به او گفتم که تازه موتور تمرکزم گرم شده (+) اما بعدش پشیمان شدم و از او خواستم که با هم صحبت کنیم. بحث دربارهی انواع سبکهای نوشتن و ژانرهای داستاننویسی بود. من از رضا براهنی گفتم. از اینکه چطور مقامِ حیالله را لابهلای حروف «دال» و «ف» شعرِ دف شنیدهام و از همان موقع عاشقِ اشعارِ خطاببهپروانههایش شدم. برای تأثیرگذاری بیشتر، کتاب را آوردم و شروع کردم به خواندن:
شیرِ شتر
بر بام ظهر
شطحِ شراب
بر قامتی زبان
دَفدَفدَفَست که میکوبد
دریای زنبق است که بر پشت بام ما
بیتوته میکند
دَفدَفدَفست که میکوبد
روی هدف
دَفدَفدَفست که میکوبد
دَفدَفدَفست
دَفدَفدَفَست
دَفدَفدَفَست که میکوبد
آه، ای جوان! اجازه بده تا ببوسمت!
آن حنجره
بوسیدنیست
ای ارغوان!
آه، ای جوان!
مشتِ عسل!
عطر و عسل!
بوسیدنی!
ای حنجره!
ای ارغوان!
دفماهِ من به دور جهان چرخ میزند
و من لبریز از نوایِ پنهانیِ دف در دل کلمههای شاعر، به دور جهان چرخ میزنم و میرسم به «هـَ ه»:
بو چنگی «رودکی» چالسین!
بلوچون اوغلودا گلسین، او نازلی قیچکی چالسین!
تاریندا «شهریار» آلسین، منیم یانیمدا اوتورسون
و «حاج صادیق» قاوالیلن، برابریمده اوتورسون
و پاوه، زابله گئتسین، و بلخ تبریزه گلسین
و چال قاوال سسی قاخسین، و چال قاوال سسی قالسین
و اوندا من دی یَرَم: «هـَ ه! هَلَه هَلَهم هَلَهم هَلَه هَلهَل»
و ایندی من دیین اولدی
و ایندی من دیین اولدی
به نرمی از لابهلای سیمهای چنگ سر میخورم و پسرِ بلوچِ قیچکنواز را میبینم. آنسو تَرَک «شهریار» با تار، کنار رضا براهنی نشسته و «حاج صادق» با قاوالش، در مقابلِ شاعری که با پروانهها حرف میزند. من قاوال را به صدا درمیآورم تا بماند و بشنود صدای رضا براهنی را، که میگوید: «حالا اونی شد که من میخواستم.» و بشنود صدای من را که سرمست از این همسازی و همسویی و همسایگی، زمزمه میکنم: «و ایندی من دیین اولدی. و ایندی من دیین اولدی. و ایندی... و ایندی... ایندی.»