یکی از ابتداییترین مشکلات بشر گیرکردن بر سر دوراهی انتخاب است؛ حالا میخواهد انتخابِ کفش باشد یا انتخاب سرنوشت جمع کثیری از آدمها. مثال دوم زیاد به مذاقم خوش نیامد. سرنوشت آدمها دست خودشان است. پس دوباره مثالم را مطرح میکنم؛ حالا میخواهد انتخابِ کفش باشد یا کتاب.
چرا کتاب را مثال زدم؟ چون کتاب تنها وسیلهایست که از خریدنش سیر نمیشوم. برعکسِ مواقعی که پا روی غریزهی تحمیلیِ «زنان خرید را دوست دارند» میگذارم. برگردیم به مبحث کتاب. دیروز ساعت چهارِ عصر چشمم افتاد به کتابهایی که هر بار در مناسبتهای مختلف میچینند روی میز کتابخانه. اینبار همهی کتابها دربارهی آموزشِ داستاننویسی و نقد داستان بود؛ از جمال میرصادقی بگیر تا رضا براهنی. کتابها برایم دست تکان میدادند و میگفتند: «بیا ما رو به امانت بگیر، بیا... دِ بیا دیگه.» دوبار تا چندقدمی میز رفتم اما سر جایم ایستادم.
با خودم عهد بسته بودم که برای پیشبرد بهتر برنامهی مطالعاتیام، مدیریت تمرکزم را برعهده بگیرم و دایرهی توجهم را فقط روی یک موضوع نگه دارم. از کتابها خداحافظی کردم و به آنها قول دادم که در اولین فرصت _بعد از پایان برنامهی مطالعاتی_ حتما به سراغ آنها میروم و دلی از عزا درمیآورم. در مسیر بازگشت به خانه ذهنم سرزنشم میکرد و مزیتهای خواندن کتابهای متنوع را یادآوری میکرد. رسیدم خانه و رفتم سراغ کتاب هنر دستیابی.
درحال خواندن کتاب بودم که به پیشنهاد جالبی از برنارد راث برخوردم؛
هنگام مشورتدادن به دانشجویانم در زمینهی گرفتن تصمیمات بزرگ زندگی، فهمیدهام بعد از اینکه آنها خوب مسئله را بررسی کردند و دربارهی جنبههای مثبت و منفی هر گزینه باهم بحث کردیم، بهترین کار استفاده از آزمونی است که نامش را آزمون اسلحه گذاشتهام. وقتی آن را شرح بدهم، خودتان میبینید که آزمونی کاملا علمی است. دستم را به شکل اسلحهای خیالی درمیآورم و آن را روی پیشانی دانشجوی مورد نظر میگذارم و میگویم، « خیلی خوب، حالا پانزده ثانیه وقت داری که تصمیم بگیری، وگرنه ماشه را میکشم. یالا، بگو چه تصمیمی گرفتی؟» آنها همیشه جواب را میدانند! حتی اگر افراد فرایند رسید به جواب را کاملا طی نکرده باشند، این تمرین آنها را از قید فشاری که در حین فرایند تصمیمگیری تحمل کردهاند آزاد و آنها را به راهحلی قطعی نزدیکتر میکند.
دستم را به شکل اسلحهای خیالی میگذارم روی پیشانیام و میگویم:
«خیلی خب صبا، یالا بگو چه تصمیم گرفتی؟»
صبای هوشمندِ درونم بیخیال و خسته میگوید:
«من همان اول هم به تو گفتم که فقط باید روی یک موضوع تمرکز کنی. همهی این صحبتها هم بازیهاییست که ذهنت راه انداخته. چون میداند عادتدادن ذهنی که دوست ندارد یکجا بند شود کار دشواریست.»
باری با مکتوبکردنِ نبردهای ذهنیام و چسباندنِ نقلِ قولی از برنارد راث خواستم فرایندِ (دشوار) تصمیمگیری را با ذکر مثال، توضیح بدهم.