از بچگی عاشق تماشای هوای طوفانیم. تماشای بادی که خیز بر میدارد و نظم معمول طبیعت را به هم میریزد. تماشای خاکی که مثل لحظه بیرون آمدن غول از چراغ جادو لوله میشود و همه چیز را با خودش، در خودش به درون خودش میکشد.
بچه که بودم با بچههای هممحلی دنبال گردباد میدویدیم تا برسیم به وسطش. گاهی هم در مسیر گردباد میایستادیم تا دقیقا وسط گردباد بودن را تجربه کنیم. گردباد از ما رد میشد اما هیچ وقت نمیفهمیدیم کی دقیقا وسط طوفانیم. نمیدانستیم طوفانهای بسیار خواهد آمد و ما را با خود خواهد برد.