گفتگو با علیرضا صادقی در مورد حسین خرازی
با علیرضا صادقی می خواهم در مورد شیوه های مدیریتی و فرماندهی شیهد حسین خرازی صحبت کنم و از این رهگذر به روابط او با نیروهایش بیشتر پی ببرم. برای فهم این مهم باید از کسی بپرسم که در جنگ از نزدیک ترین افراد به حاج حسین بوده است. صادقی می گوید سابقه آشنایی با خرازی به قبل از انقلاب اسلامی می رسد. او به مدت 15 سال یار و رفیق خرازی در اصفهان، کردستان و خوزستان بوده است. صادقی با لهجه پر از صراحت خود به پرسش های ما پاسخ داد.
شما در جایی گفتید که شهید خرازی می دانست که هر نیروی را در کجا استفاده کند
آقای خرازی نیروهایش را آزمایش می کرد. وقتی شخص آزمایش خود را پس می داد مطمئن می شد که او می تواند ارتقا پیدا کند. توانایی افراد را با امتحان کردن آ نها کشف می کرد و هر کس را بر اساس توانمندی مسئولیتی می داد. یادم است به حاج حسین پیشنهاد خاصی دادم. گفتم تمام بچه شیطون ها بیایند آن ها که چسب روی زنگ خانه مردم می چسباندند بیایند آن هایی که با تیرکمان لامپ ها را می شکستند بیایند و از این دست. دنبال انسان های متهور بود. در عملیات والفجر مقدماتی حدود صد نیرو قرار شد که جلوتر بروند. ای نفرات را با همین روش ها شناسایی کردیم. از آن نفرات فقط یک نفر سالم بازگشت.
می گویند بچه های لشکر امام حسین چنان جلو می دویند که فرمانده آنان باید سعی می کرد که عقب نماند
بله بچه های اصفهان اکثرا بچه های مساجد بودند. لقمه حلال خورده بودند و روضه سیدالشهدا شرکت کرده بودند. هنر خرازی این بود که از این شور و ایمان بچه ها عقب نیفتد. در جنگ هر جا کار سخت می شد سراغ بچه های اصفهان می آمدند.
خرازی تا چه میزان به فکر روحیه معنوی نیروهایش بود
گاهی به خرازی اعتراض می شد که چرا یک نیرو سه ماه می آید و جنگی هم نمی شود و پولی می گیرد و می رود. حسین آقا می گفت همین که سه ماه اینجا بیاید و نمازهایش رابه جماعت بخواند و مسائل اعتقادی را بشنود و در فضای معنوی جبهه قرار بگیرد، برای ما کافی است. با همین نگاه مرتب به واحد عقیدتی می گفت که برای نیروها برنامه بگذارند. خودش هم مروج قرآن بود. قبل از انقلاب اسلامی با هم در جلسات اساتیدی چون شکوهنده، نخودی، جنتیان و کسان دیگر شرکت می کرد. خودش مشوق قرآن بود.
او مقر نظامی را نوعی دانشگاه می دانست
احسنت. همه می گفتند که در لشکر خیلی مطلب یاد می گرفتند. از خود رفتار و کردار بچه ها درس می گرفتند.
خرازی پس از شکست ها چه می گفت
اول می گفت صلاح کار را خدا می خواهد بعد می گفت مشکل از دو چیز است یا از کم کاری یا از غرور. گاهی اوقات پس از شکست در صحبت هایش می گفت که دچار غرور شده بودیم و خدا ما را با این شکست، تنبیه کرد.
آیا او به همه نیروهایش نگاه یکسان داشت
به همه احترام می گذاشت اما به آن ها که تدین و تقوای بیشتری داشتند،بیشتر احترام می گذاشت
اعتماد به جوانان در لشکر 14 امام حسین چگونه بود؟
بسیار زیاد. خودش می گفت همین طوری که نظام به من اعتماد کرد و من 24 ساله را فرمانده لشکر کرد، من هم باید به بقیه جوانان اعتماد کنم و به آن ها کار بسپارم. در دنیا چنین چیزی بی سابقه بود لشکری که گاهی تعداد نیروهایش به 30 هزار می رسید، چنین فرمانده جوانی داشته باشد. این توفیق به خاطر رفتار او بود. اخلاق و منش او بی نظیر بود.
به یاد دارم ایشان اگر یک نوشابه اضافه می خورد به من می گفت پولش را به صندوق لشکر بده. همه می دیدند که فرمانده آن ها این چنین ساده زیست است. در حالی که همه امکانات زیر دست او بود. ولی اور کت او از بس که شسته شده بود، رنگ و رویش رفته بود. حتی اگر جاییی ازآن پاره می شد باز می گفت همین برای م کافی است و آن را می دوزم و دوباره استفاده می کنم.
وقتی نیروها چنین فرمانده ای را می دیدند هر آن چه می گفت را با جان و دل می پذیرفت. شهید خرازی فرمانده ای بود که به قلب ها فرماندهی می کرد. همه زیردستان با تمام وجود ایشان را قبول داشتند.
شهید علی موحد دوست گویا سواد کمی داشتند. چگونه به ایشان چنین رده بالایی داده شد
آقای موحددوست توانایی آن پست ها را داشت. او در جبهه امتحانش را پس داده بود. درست است که از لحاظ تحصیلات ایشان نهایتا شش کلاس سواد داشتن د اما معمولا هر کاری به ایشان سپرده می شد، انجام می دادند. در جنگ افراد زیادی داشتیم که به هر دلیلی نتوانسته بودند مدرسه را ادامه دهند اما دارای هوش ذاتی و توانمندی مدیریتی بالایی بودند. آن هایی که تحصیلاتی دانشگاهی داشتند هرگز نمی توانستند کارهایی را که این ها می کنند انجام دهند. خیلی ها تحصیلات آن چنانی دارند اما اهل عمل نیستند.
این ارتقای درجات در لشکر را که مثلا به آقای موحدوست چنین پستی داده شود توسط شورای خاصی انجام می شد
نخیر خود شهید خرازی تصمیم می گرفتند. مشورت هم می گرفتند. هر کسی ممکن بود با یک عملیات مشخص می شد، چه توانی دارد. در عملیات ها افراد خودشان را از همه بعد نشان می دادند. شهید خرازی این ها را می دید و برای عملیات های بعدی تشخیص می داد که برای کارهای سخت چه کسانی انتخاب شوند. برای مثال فرمانده گردانی که در چند عملیات شرکت کرده بود و لیاققت خود را نشان داده بود، به خرازی ثابت می کرد که می تواند فرمانده محور باشد.
شما مرتب از واژه عملیات صحبت میکنید گویا تفکر لشکر 14 امام حسین، تنها عملیات کردن بوده است. پس دفاع در برابر عملیات های دشمن چطور؟
برای آن که لشکر امام حسین، لشکر خط شکن بوده است. ارزش این لشکر برای خود عراقی ها که هیچ برای تمام دنیا مشخص شده بود. شمن همیشه جستجو می کرد که این لشکر نیروهایش را کجا می برد زیرا می دانست این لشکر هر جا برود، همان جا عملیات می شود. یکی از لشکرهای شاخص عملیاتی در دوره دفاع مقدس لشکر امام حسین است. وقتی موقعیت بعد از عملیات ها تثبیت می شد، نیروهای دیگر می آمدند و مواضع را پاسداری می کردند. اما فلسفه نیروهای تحت پوشش شهید خرازی، خط شکنی بود.
رفت و آمد شهید خرازی با علما چگونه بود
تا زمانی که شهید مصطفی ردانی پور بودند، هر بار جلساتی از مسئولان لشکر با علمای قم هماهنگ می شد.
بیشتر از همه شهید خرازی با چه کسانی از علما دیدار داشت؟
با آیت الله بها الدینی. آقای بهاالدینی را فکر کنم شهید عبدالله میثمی هماهنگ می کردند و ما خدمت ایشان در قم می رسیدیم.
خاطره ای هم از مرحوم بهاالدینی دارید؟
صحبت های ایشان از جنس این دنیا نبود. ایشان همیشه به ما بشارت بهشت می داد.
در آن جلسه شما احساس می کردید که آقای بهاالدینی دارند یک چیزهایی در بچه ها می بینند و این حرف ها را می زنند
بله. دقیقا. اصلا در آن جلسه که بودی حالت خاصی به شما دست می داد انگار که در این دنیا نیستی. حرف هایش بسیار جذاب بود و می گفت که به خاطر خدمات شما، آخرتتان آباد است.
اعتقاد شهید خرازی هم همین بود
اعتقاد ما بر این بود که جمهوری اسلامی ادامه قیام اباعبدالله (ع) است. این جنگ ما هم اراده داستان کربلاست. شما ببینید تمام یک دنیا یک طرف و یک ملت مظلوم هم در طرف دیگر. این همان جنگ همیشگی اسلام و کفر است. جنگ ما اصلا با حساب نظامی جور درنمی آید. همه آن معجزه بود. اوایل جنگ سیم خاردار هم نداشتیم. آن اوایل بچه ها به شهید خرازی می گفتند امکانات می خواهیم. ایشان می گفت: «آن طرف» و با دست جبهه عراقی ها را نشان می داد.
می گفتیم سلاح می خواهیم. ایشان باز می گفت: «آن طرف». بروید آن طرف و هر چه می خواهید به دست بیاورید.
گویا شهید خرازی خیلی ساده صحبت می کردند
در لشکری که 30 هزار نیرو هست انواع و اقسام آدم هست. ایشان ساده صحبت می کردند و همه تا رده های پایین با ایشان ارتباط می گرفتند. اتفاقا ایشان با نیروهای رده پایین بیشتر رفاقت می کرد. گاهی اوقات با دیگران که غذا می خورد مثل خود آن ها رفتار می کرد کسی باورش نمی شد که او فرمانده لشکر آن هاست. رفتار و منش ساده ای داشت و با بقیه شوخی می کرد.
شیوه فرماندهی ایشان بعد از دست دادن دستشان چه فرقی کرد
هیچ فرقی نکرد. ذره ای تفاوت نکرد. اتفاقا مصمم تر هم شد. اگر کسی به او می گفتجانباز، بدش می آمد. تمام کارهای روز مره اش را خودش انجام می داد. می خواستم لباس هایش را بشورم، نمی گذاشت. بعد خودش یاد گرفت با یک دست لباسش هایش را بشورد. لباس شسته شده را یک طرفش را به شیر حمام قفل می کرد و با تنها دستش طرف دیگر لباس را می پیچاند تا آبش برود. حتی یک روز آمد به من گفت یاد گرفتم که خودم چگونه طهارت کنم. ابدا اجازه نمی داد کسی فکرکند که او نمیتواند کارهایش را انجام دهد. به نظر من حجم کارهایش هم بیشتر از قبل شد.
در صورت کشته شدن خودشان، چه کسی را به عنوان جانشین تعیین کرده بودند
ما باورمان نمی شد که روزی خرازی شهید شود. کسی را به عنوان جانشین تعیین نکرده بودند
دوست داشتند اگر جنگ نبود به جای کارهای نظامی سراغ چه شغلی بروند
کشاورزی را دوست داشت
بزرگترین شاخص شخصیت شهید خرازی چه بود؟
بزرگترین شاخصه او، اخلاص بود. خرازی را اخلاصش خرازی کرد. ممکن است کسانی از لحاظ نظامی بالاتر از او باشند ولی این اخلاص او را بالا برد. او اصلا به فکر خودش نبود. اصفهان که می آمد دوچرخه ای داشت که سوار آن می شد. کسی باورش نمی شد که فرمانده لشکر شهرشان، الان با دوچرخه از جلوی آن ها عبور کند. اگر ادوات و ماشین های لشکر را پشت سر هم می چیدیم، 11 کیلومتر می شد. حاضر نبود یکی از آن ها را استفاده کند.
روزی در کردستان ایشان به باغ انگوری رسیدند و دو تا حبه انگور را خوردند. بسیار ناراحت شدند و گفتند اجازه صاحب باغ را چه کنم. در آن روز یک صد تومانی به آن شاخه انگور با نخ گره زدیم و زیر آن برای صاحب باغ نوشتیم که دو حبه از آن انگورها خوردیم، راضی باش!