ویرگول
ورودثبت نام
Fatemeh_mlk
Fatemeh_mlk
Fatemeh_mlk
Fatemeh_mlk
خواندن ۴ دقیقه·۲۳ روز پیش

°•هَم مَسیرِنور•°

همه چیز از آنجایی شروع شد که تصمیم گرفتم پاییز آن سال را متفاوت تمام کنم و نتیجه ی این تصمیم شد جذابترین و به یاد ماندنی ترین خاطره عُمرم و هر سال برگ برگ خشک شده پاییزی برایم یاد آور آن اتفاق است... انگار همین دیروز بود که خسته و کلافه از درس و دانشگاه درجنگ با همه ی دنیا بودم که چرا باید اینقدر روزها تکراری و کسل کننده سپری شود،از یکنواختی زندگی خسته بودم دلم کمی تغییر و تحول و هیجان میخواست که شکر خدا خبری ازش نبود؛ناگفته نماند که اوضاع مالی هم چندان همراه نبودکه برنامه عجیب غریبی بچینم ولی تَه دلم امید داشتم که امسال متفاوت خواهد بود. اِی وای!نگفتم چرا اینقدر برایم مهم بود که پاییز را متفاوت تمام کنم،به این دلیل که پایان پاییز هرسال آغاز سال جدید من است،من یلدام متولد سی ام آذر ماه به عبارتی طولانی ترین شب سال. و از آنجایی که گفتم چرا و چگونه برگردیم سر اصل مطلب،همانطور که به این فکر میکردم که چاره ای برای روز های تکراری ام کنم نگاهم به تابلو اعلانات کنار در خروجی دانشگاه افتاد «ثبت نام برای راهیان نور دانشجویی» و خیلی بی تفاوت به سمت در رفتم. تمام شب به این فکر میکردم که فکر بدی هم نیست تجربه ای جدید و متفاوت است بهتر از هیچ است ولی دو دقیقه بعد میگفتم یلدا تو کجا و راهیان نور کجا،انگار خیلی با من غریب بود درک و هضمش. در دنیای افکارم سیر میکردم که مادرم با سینی چای وارد اتاق شد از دیدنش گل از گلم شکفت و لبخند پهنی زدم،شروع به صحبت کردیم و من کمی از فضای افکارم دور شدم،صبح روز بعد که به دانشگاه رفتم بطور غیر ارادی رفتم آموزش و ثبت نام کردم و به خانه که رسیدم خیلی بی تفاوت خبر را دادم،بماند که خیلی هم خوشحال شدند و استقبال کردند ولی از نظر خودم کار خاص و متفاوتی نبود و فکر میکردم که امسال هم نتوانستم پاییز را به یادماندنی به اتمام برسانم. روز حرکت رسید و با مشورت دوستان و خانواده کوله پشتی کوچکی آمده کردم و با دود اِسپند و صلوات سوار اتوبوس ها شدیم، تمام طول مسیر با سرودهای انقلابی و حماسی و زمزمه های روضه سپری شد،به مقصد که رسیدیم طلوع خورشید بود هواسرد ولی دلچسب،کویر بود ولی دلنشین یک احساس آشنایی خاصی داشتم. روزها بصورت گروهی با راوی همراه بودیم و از خاطرات آن سالها و جنگ و شهدا می گفتند و شب ها هم به ادعیه و زیارت عاشورا میگذشت... شب قبل از برگشت حس سنگینی و کسلی داشتم که احتمال میدادم از سرمای شب و خنکی روز های آنجا بود که سرماخوردم،به همین خاطر شب قبل از حرکت همراه بچه ها به محل برگزاری هیئت نرفتم تا استراحت کنم،حرکت بعد از نماز صبح بود؛به گفته مسئول خوابگاه برای اینکه هم جای خوابم گرم تر باشد هم احتمال مریض شدن دیگران وجود داشت اتاق من جابه جا شد و من همراه دونفر از خانم ها وارد اتاق دیگری شدم البته که من به اتاق آنها رفتم و آنها چند روزی بود که آنجا بودند و از سر و وضعشان پیدا بود که مثل من احوال خوشی ندارند. بعد از سلام و احوال پرسی و توضیح شرایط متوجه شدم دختر و عروس شهید هستند اما از بس سرم درد میکرد که خیلی صحبتمان طولانی نشد و بعد شب بخیر خوابم برد. وای از صبح ۳۰ام آذر که گیج و پریشان از خواب بیدار شدم ساعت نزدیک به ۶صبح بود با عجله که بیرون رفتم دیدم خبری از اتوبوس نیست،غم عالم به سرم آوار شد از اتوبوس برگشت جا مانده بودم از بس که شب قبل سردرد داشتم،زنگ هشدار تلفنم را کوک نکرده بودم. لوازم را که جمع کردم همینطور در محوطه پرسه میزدم تا فکری کنم و چاره ای بیابم که ان دو خانم هم اتاقی ام را دیدم با لبخند مهربانی گفتند خبر داریم که جا ماندی بیا و همراه ما برگرد، دو دل بودم ولی قبول کردم به هر حال بهتر از این بود که تا شب منتظر کاروان بعدی بمانم. همراه آنها شدم نزدیک کامیون بزرگ حامل شهدا ایستادیم سوار شدند و من مات و متهیر نگاه میکردم،باورم نمیشد که من قرار است همسفر با نور باشم،انگار خداهم برایم اینگونه مقدر کرده بود که روز تولدم همراه با بهترین انسان های روی زمین به سمت خانه حرکت کنم‌. تمام طول مسیر بازگشت حال عجیبی داشتم در بهترین روز زندگی ام در کنار محبوبترین ها نزد خداوند بودم و لذتبخش ترین قسمت سفر هم مسیر برگشت آن بود. ماشین حامل شهدا انگار ابری بود که به سمت نور حرکت میکردو تمام کویر به گلستان می ماندو من انگار به سمت بهشت پرواز میکردم و این شد به یادماندنی ترین تولد عمرم.

#دنده عقب با اتو ابزار

اتو ابزاردنده عقب با اتو ابزار
۷
۱
Fatemeh_mlk
Fatemeh_mlk
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید