ویرگول
ورودثبت نام
Fatemeh_mlk
Fatemeh_mlk
Fatemeh_mlk
Fatemeh_mlk
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

چگونه خانه دِلِمان را بِتِکانیم؟

شاید برای شما سوال شود یعنی چه که خانه دلمان را بِتِکانیم؟ صبر کنید تا برایتان تعریف کنم: ماجرا برمیگردد به سال های نوجوانی ام آن روز ها که در پی یافتن عشقی آتشین بودم و در تلاش برای مهار کردن هیجانات سرکش نوجوانی،اما با این تفاوت که همه چیز در سکوت و صبری اجباری سپری میشد که عرف حاکم بر زمانه هم عکس این را نمی پذیرفت. آنقدر گفتند و شنیدیم و خواندیم که صبر و سکوت و بی اعتنایی و سنگین بودن بهتر از فریاد عشق است؛ ماهم بی حرف پذیرفتیم و نرسیدیم و آرام آرام از درون سرکوب شدیم و خاموشی گرفتیم و خودمان را زدیم به کوچه علی چپ که اصلا خبری از دل نیست که حرف و سخنی هم داشته باشد،بین خودمان بماند عقده ای و حسود هم شده بودیم منکه خودم چشم دیدن جسارت کلام دیگران را نداشتم انگار پرندگان تازه بالغ شده ای بودیم که پرواز یاد گرفته بودند اما جرأت پریدن نداشتند. بعد ها که به خودم آمدم دیدم آثار آن سکوت ها هنوز هم در من باقیمانده آنجا که حتی نمیتوانم حقم را از کسی بگیرم یا وقتی حرف نادرستی را به من نسبت میدهند جوابشان را بدهم یا در مواقع غم و شادی بروز احساسات درونی ام برایم دشوار است طوری که راه نفس کشیدنم را بسته به تشخیص پزشکان حرف های نگفته ام بغض های در گلو مانده ای شده بود که قصد جانم را داشت و بهای تمام سالها سکوت روحم را جسم بیچاره ام پرداخت کرده بود فهمیدم زمان تغییر فرا رسیده. آخرین بار که به بازار رفتم در مسیر برگشت به خانه مغازه کوچکی دیدم که یادم آمد کاغذ های چِک لیست روزانه ام تمام شده برای خرید به مغازه رفتم دختر جوان فروشنده با لبخند مهربانی به من خوش آمد گفت فضای کوچک مغازه با لبخند دختر فروشنده گرم و باصفا شده بود،خریدم که تمام شد مابقی پولم دفتر سبز رنگی به من داد که پیش خودم گفتم نیازی به آن ندارم اما بعد که به خانه آمدم دوباره چشمم به دفتر افتاد فکری به سرم زد... بهار دوباره ی روح من از آنجا شروع شد که تصمیم گرفتم دفتر سبزم را باز کنم و شروع کنم به خانه تکانی تمام سالهای سکوتم را با کلمات فریاد زدم از عشق گفتم از غم،تنفر،درماندگی،تهمت و... گفتم از لحظه به لحظه های تلخ و شیرین گفتم از رفته هایی که روزی وعده ماندگاری داده بودند. ابتدای دفترم از سکوت گفتم: سکوت، همچون دیواری بلند، جلو راه عشق و امید را می‌گیرد. اما حالا می‌خواهم با صدای بلند بگویم عشق را می‌خواهم، و هیچ چیز دیگری را نه،با هر کلمه‌ای که بر روی کاغذ می‌آورم،این دیوار را فرو می‌ریزم، و در آغوش نور می‌مانم. و در اِنتها از بهار گفتم: بهار دلم دوباره فرا رسیده، و با هر کلمه‌ای، شکوفه‌های جدیدی می‌روید،حالا می‌دانم که زندگی، همچون یک سفر است،که در آن عشق و امید، دو همسفرند. پس بیا با هم به این سفر ادامه دهیم،و دل‌هایمان را با عشق پر کنیم. نوشتم و نوشتم تا سبک شدم،صبح روز بعد برایم حال و هوای عید داشت انگار نگفته هایم سالها مرا اسیر زمستان کرده بودند و امروز سبزم، مثل برگ های درختان پس از تحمل زوزه های سرد اسفند ماه و تازه ام به تازگی برگ های سبز سُنبل جوان هفت سین. و اکنون توصیه میکنم دفتر سبزی تهیه کنید و طِبق تقویم دِلِتان هر از چند گاهی خانه تکانی کنید و لذت تازه شدن را به خودتان هدیه دهید. پاییز ۱۴۰۴ «پایان»

خانهچک لیست
۵
۱۹
Fatemeh_mlk
Fatemeh_mlk
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید