نغمـه‌اردشیـری"Dokhtarak"
نغمـه‌اردشیـری"Dokhtarak"
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

بادبادك❥

بادبادک ها در هوا رقصان رقصان تاب برداشته بودند. کودکان بند بادبادک ها را در دست گرفته و منتظر سوت داور بودند تا بازی را شروع کنند.
در این میان پسرکی خرامان خرامان به سمت کودکان دیگر آمد.
بادبادکش را با کاغد های دست دوم درست کرده بود و این باعث خنده کودکان دیگر شد.
پسرک مو خرمایی بادبادک کهنه اش را محکم چسبید و لب گزید.
انها چه میفهمیدند؟ او با کلی زحمت همین چند تکه را هم پیدا کرده بود.
نگاهش رنگ بغض گرفت، اما بغض غلیظ اش را قورت داد و آرام ایستاد.
در این میان پسرکی که از همه آنها قد بلند تر بود به سمت او آمد.
دستش را آرام روی شانه های او گذاشت و دم گوشش زمزمه کرد:
-تو میتونی...
پسرک مو خرمایی برگشت و خیرهـ چشمان سیه او شد و محو لبخند محزون و دل انگیزش شد.
همچنان در شک بود که او لب زد:
-من علی م میتونم نخ بادبادک ت رو بگیرم و باهم مسابقه رو ببریم!
کودکان با چشمانی درشت شدهـ به علی خیره شده بودند، او در بادبادک بازی مهارت زیادی داشت چرا میخواست یک پسرک با بادبادک کهنه اش را همراهی کند؟!
پسرک مو خرمایی لبخندی از سر ذوق زد و آرام لب زد:
-منم رضام از آشناییتون خوشبختم!
داور سوت را زد.
رضا بادبادک را گرفت و علی نخ را در دستش میچرخاند و بادبادک در آسمان آبی تاب برداشته بود. شاهیـن پسرکی خودخواه با عصبانیت فریاد زد:
-علی! نمیتونی با اون پسره برنده بشی!
علی آرام شانه رضا را مالید:
-نترس من کنارتم!
آن بادبادک هایی که با کاغذ های رنگارنگ و زیبا تزئین شده بود همه سقوط کردند، و تنها بادبادکی که در آسمان ماندهـ بود همان بادبادک کهنه پسرک مو خرمایی بود:)♡


نویسندهـ: نغمـه‌اردشیـری(?dokhtarak)
کپی با ذکر اسم نویسندهـ‼️

بادبادککودکان
•نــــویسنده‌خیالاتی‌هستم‌که‌درکوچه‌پس‌کوچه‌ذهنم‌پرسه‌می‌زند: )?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید