نگاه گریانش را در اتاق چرخاند و اتاق را برانداز کرد. به گلدان هایی که دلش را زیر و رو میکرد، به کتاب خانه و حتی میز تحریرش! دلش غنج رفت برای دوباره غذا خوردن روی تختش! اما باید میرفت، بارونی اش را پوشید و از اتاق خارج شد و کنار دریا ایستاد. دریا با حالت خیلی وحشتناکی غرش میکرد و موج هایش را بر سینه ساحل میکوبید. با صدای نسبتا بلندی گفت:
_جادوگر دریا! منم لیلا اومدم خودمو فدای پری دریایی کنم تا دوباره انسان بشه و زندگی خوبی رو داشته باشه! پس بیا بیرون و پری رو آزاد کن.
ناگهان دخترکی با موهای طلایی و پولک هایی که جای بلور هایش را گرفته بود سر از آب در آورد. نگاهش را به نگاه نگران لیلا دوخت. صدایش موسیقی بود مرحم زخم ها:
_سلام لیلا! ممنونم که اومدی. اما خودتو فدای من نکن! زندگی تو نابود نکن!
اشک امان را از صورتی لیلا گرفت. لیلا با حالتی مهربانانه و دلسوزی گفت:
_حق تو نبود اینجوری اسیر بشی..حالا من اومدم نگران من نباش به این فکر کن که زندگی آزادی رو قراره تجربه کنی!
صدای جادوگر محلت حرف زدن را از آنها گرفت، صدایش در کا دریا میپیچید و لرز را به دل لیلا انداخت:
_خوش اومدی لیلا!
پری دریایی و لیلا باهم وارد آب شدند اما هیچ کدام احساس خفگی نمی کردند. پری دست یخ کرده لیلا را گرفت و باهم پشت سر جادوگر رفتند. در زیر آب دخمه ای سیاه با سفره ماهی هایی وجود داشت که گویی قلعه جادوگر بود.
جادوگر با دندان هایی سیاه به چشم های سبز لیلا چشم دوخت و خنده ای شیطانی سر داد:
_خب خانم کوچولو بهت میخوره سیزده چهارده سالت باشه! البته این پری هم همسن خودته!
لیلا قلعه را ورانداز کرد، اتاق یک صندلی سلطنتی داشت به همراه چندین قفسه از کتاب های سیاه که مطمئنا داخلش از جادو پر بود. بالای سر جادوگر یک گوی شیشه ای بود که آن را با محافظ پوشانده بودند. و لیلا لبخندی زد آن گوی شیشه عمر جادوگر بود. اگر آن را میشکست جادوگر میمرد و آنها آزاد میشدند!
نویسندهـ: نغمـهاردشیـری(dokhtarak)
ڪپیباذکراسمنویسندهـ