جارو چوبی را با دستان چروکیده اش در دست گرفت و شروع به جارو کردن آن حیاط یا بهتر است بگویم آن بهشت گمشده، شد.
با لبخندی سرشار از غم و دوری به کارش ادامه میداد.
با وسواس مشغول چیده شدن انار های حیاط شدم، و زیر چشمی به لپ هایش که از سوز سرما مانند شکوفه انار قرمز و خونی شده بود، نگاهی میانداختم.
با سکوت به کارمان ادامه دادیم تا اینکه صدای در باعث متوقف کار کردنمان شد.
بیبی عسل چشمانش را به چشمانم ریخت،شیرینی و بشادت از آن دو فنجان شیر و عسل میچکید!
با خوشحالی چادرش را بر سر انداخت و با ذوق در را باز کرد. با دیدن صورت مَش رضا امید و شور در چشمانش موج زد.
مش رضا با خوشحالی گفت:
_بیبی خانم از جبهه زنگ زدن!
بیبی دست و پایش را گم کرد و فقط توانست با خوشحالی به من بگوید: _محسنم زنگ زد سحر!
گره روسری ام را محکم کردم و به دنبال بیبی تا مخابرات دویدم.
به پشت تلفن که رسید با صدایی که میلریز لب زد:
_الو..محسن مادر؟!
_الهی قربونت برم جیگر گوشه ام! نیستی حالم خرابه مادر! کی میای تصدق قد و بالات؟!
_همین هفته؟ الهی قربونت برم که دلم برات یه ذره شده، غذا خوب بخور نکنه پوست و استخون بشی. مراقب خودت باش جیگر گوشه.. زود برگرد.
_خدا به همراهت!
خنده لحظه ای از صورتش محو نمیشد، رو به مش رضا کرد و گفت:
_الهی خیر ببینی مش رضا، خونه دلمو روشن کردی!
مش رضا چای هل دارش را نوشید و پشت میز نشست:
_کاری نکردم بی بی خانم چشم و دلت روشن!
از مش رضا خداحافظی کردیم و به سمت مسجد راه افتادیم.
رو به من کرد و گفت:
_به دلم افتاده بود میاد... نذر حضرت فاطمه گرفته بودم سالم برگرده یه بار دیگه قد و بالاشو ببینم. الهی شکرت!
از خوشحالی دست بیبی را محکم فشردم و گفتم:
_بالاخره آقا معلم داره میاد مرخصی.
بی بی به هرکس میرسید سلام میکرد و با خوشحالی میگفت که محسنم دارد برمیگردد.
اما نصف جان بی بی رفت و محسن برنگشت:›
بخشےازداستان: سایہبانماهـ
نویسنده:نغمهاردشیری
ڪپیباذڪراسمنویسنده!