دست به سینه شد و چشم های تیله ای اش را به صورت عادی ام دوخت:
_ولی واقعا راست گفتم عروسک ات پاره شده!
خواستم خودم را خونسرد نشان دهم و بفهمد که دیگر آن عروسک برایم مهم نیست.
_مهم نیس مامانم دوباره برام درست میکنه.
صورت اش در تعجب ماند و چند ثانیه پلک نزد. حق هم دارد من جانم به آن عروسک بند بود حالا چطور خیلی راحت با نبودش کنار آمدم؟!
چند دقیقه ای بینمان سکوت بود، چشم دوختم به او که لب هایش را میگزید.
برای گفتن حرفی تردید داشت:
_ولی تازگیا خیلی سرد و بی احساس شدی نبات! تو همیشه عاشق عروسکات بودی و با همه بچه ها بازی میکردی...ولی تازگیا خیلی سرد و بی عاطفه شدی.
موهای بافته شده اش از پشت روسری بیرون زده بود و آفتاب باعث میشد، زیبایی های موهایش بیشتر به رخ کشیده شود.
_به هرحال هر آدمی تغییر میکنه...منم یکی از اون آدما! تا وقتی که با همتون خوب بودم و خونگرم، هیچ کدومتون بودنم رو حس نکردین حالا الان میگین که دوباره آدم قبلی شم؟ نه پناه خانوم این نبات دیگه نبات قبلی نمیشه! چون کسی قدر بودنشو حس نکرد!
بغض رو از توی صداش که نه، حتی روی نگاهش هم میتوان فهمید. کاش میتوانستم بگویم که با این نبات جدید خودم هم کنار نیامدم. کاش میتوانستم بگویم که طاقت گریه های کودکانه اش را ندارم.
_باشه نبات خانوم! ولی من همیشه قدرتو دونستم همیشه به بودنت افتخار کردم. همیشه از خدا برای بودنت تشکر کردم...اینارو ندیدی؟
نگاهش نکردم تا منم گریه ام نگیرد. ولی حضور اشک را در لابه لای مردمک چشمایش حس کردم.
اشک هایش را پس زد و با اخم گفت:
_باشه...من با این نبات نه دوستم نه خاله عروسکامه هرموقع خاله نبات مهربون عروسکام شدی منم باهات دوباره آشتی میکنم!
دوید و از دید ام دور شد. یعنی واقعا خیلی تغییر کرده ام؟! نکند این تغییر باعث شود پناه کلا از من متنفر شود؟! نکند عروسک هایش دیگر مرا خاله خود ندانند؟!
به سمت حوض و ماهی هایش پناه بردم. ماهی ها زیر نور آفتاب خیلی آرام شنا میکردند. دلم را به فکر چشمان پر از اشک پناه بردم. گریه صورت اش را مظلوم تر نشان میداد.
شاید حق با اون بود...من نباید آدم بدی میشدم. یا بهتر است بگویم نباید خاله نبات بدی میشدم.
طاقت نیاوردم و وسایل آشپزی ام را برداشتم و به سمت خانه پناه رفتم.
کنار رودخانه چادر زده بود و عروسک هایش را نشانده بود و با علف ها برای آنها قورمه سبزی درست میکرد. از دور صدایش زدم:
_پناه!...پناه
برگشت اما تا مرا دید رویش را برگرداند.
کنار لیلی همان بهترین عروسک پناه نشستم و او را روی زانو هایم نشاندم.
با خنده شروع کردم برایش قصه تعریف کردن:
_یکی بود یکی نبود. توی یه آبادی دوتا دوست خیلی صمیمی بودند به نام نبات و پناه.
اونها باهمدیگه خیلی مهربون بودن ولی یهو نبات فک میکنه که هیچ کس اونو دوست نداره و نباید با همه مهربون باشه! اون حتی به بهترین عروسکش رها هم رحم نکرد. ولی پناه همچنان دلسوز و مهربون بود. انقدر که اون پناه مهربون بود نبات خجالت میکشه و میاد ازش معذرت خواهی کنه!
لبخند میزنم و به پناه چشم میدوزم که پشتش به من بود و علف هارا خورد میکرد و گوشش به قصه من بود:
_حالا لیلی خانوم به نظرت اون پناه مهربون معذرت خواهی نبات رو می بخشه؟!
لبخند روی لبای قرمز پناه نقش بست و نگاهش رنگ شادی گرفت و نگاهم کرد:
_میدونستم تو بهترین نبات دنیایی! معلومه معذرت خواهیت قبوله! حالا چون خاله خوبی هستی منم میخوام خاله خوبی باشم.
رها همان عروسکی که به من گفت پاره شده از توی ساک لش در آورد و به طرفم گرفت.
رها را محکم بغل کردم و در همین حال پناه را در آغوشم فشردم و گفتم:
_خیلی خوبی پناه! بهترین خالهی دنیا
خندید و خنده اش با صدای رودخانه ترکیب شد:
_تو هم بهترین و شیرین ترین نبات دنیایی
قول بده دیگه تلخ نشی خالهنبات عروسکام:)♡
نویسنده: نغمهاردشیری(#دخترک) کپیبدوناسموهشتکنویسندهحرام!