_پرواز کن!
چشمانش را با اشک خیس کرد و دستش را روی چشمانش گذاشت تا خشکش کند.
+نمیتونم!
_باید پرواز کنی.
+ا..اما...من پرنده نیستم که!
_اگه پرواز نکنی میمیری!باید بپری،اگه نتونی پرواز کنی میوفتی.
+اما من نمیتونم پرواز کنم.
دختر چشم هایش را بست تا جلوی اشک را بگیرد.
_میگم پرواز کن تو گریه میکنی؟احمق حتی از پس پروازم بر نمیای؟
دخترک شجاع تر شد.فریاد زد
+میگم من پرنده نیستم!نمیتونم.
_یا پرواز کن یا میمیری.زود باش.سعی کن پرواز کنی اما در هر صورت تنها راه پریدنه.بی مصرف نباش.
از روی زانو بلند شد.به سمت پرتگاه رفت.دستانش را تکان داد تا پرواز کند.تنها را همین بود.
پسر فریاد زد
_بپر!زود باش بی مصرف.دارن میا...
ناگهان ردی قرمز رنگ بر تیشرت سفید پسر دیده شد.تیر خورده بود.
دختر پرید...
داشت میپرید که از روی غمهایش پرید...
که از روی درد هایش پرید...
که از روی افسردگی پرید...
که از روی رنج پرید...
که از روی غصه پرید...
که از روی...
که از روی محدودیت پرید...
پرواز کرد...
بال هایش در آمدن و دختر را به پرواز در آوردند...
بال هایش سفید و پاک بودن.
بال هایش به قدری زیبا بود که دختر حواسش پرت شد و نزدیک بود سقوط کند اما دوباره اوج گرفت...
دختر بال زد و بال زد و بال زد...
.
.
.
قدری بال زد که خسته شد و روی یک کوه مرتفع نشست.
گمش کرده بودند.گم شده بود و هرگز پیدایش نمیکردند.
پسر مرد اما دختر خوشحال تر بود.
روزی روزگاری دختری بود که پسری ساخته شده از سرزنش،ازش خواست پرواز کند تا از دست دشمنانی ساخته شده از غم و درد و...فرار کند.اما یکی از بزرگترین دشمن ها،خود پسر بود.گرچه دشمنی که بفهمی نفهمی یک جورهایی به دختر انگیزه میداد.باعث شجاعتش میشد.
دختر ترسید و مجبور شد برای اینکه در دست دشمنان نیوفتد بپرد.پرید و برای ثابت کردن به پسر هم که شده،پرواز کرد و از دشمنانش،غم،درد،رنج،سرزنش...گذشت.
حال،دختر قصه ی ما،از خواب بیدار میشود و حال جسارت به خود میگیرد.
دختر احساس بهتری دارد.انگار میتواند هرچیزی را پشت سر گذارد.
همین خواب کوتاه،انگیزه ی یک عمر را تامین میکند.
پن:آره آره میدونم خیلی چرت شد هول هولی نوشتمممم
______