هاناهاکی...
هاناهاکی از عشقه!
یه بیماریه.
وقتی عاشق میشی...
گل توی سینت رشد میکنه...
انقدری زیاااد که خون و گل بالا بیاری!
میدونی بعدش باید چیکار کنی؟
یا کسی که عاشقشی میفهمه و رشد اون کوفتیا تو سینت متوقف میشه...
یا انقدری رشد میکنه که بمیری...
و یا...باید گلارو از قفسه ی سینت بیرون بکشی!
اما همینطوری نیست:)
ممکنه اونوقت تمام خاطرات عشقتو فراموش کنی و دیگه نتونی عاشق شی:))))
عشق همین قدر دردناکه.
اولین بار اونو توی مدرسه دیده بود.
یه دختر ریز اندام با موهای خرمایی رنگ و نگاه عسلی.
همیشه میخندید.
نه...
نه همیشه.
همیشه صدای گریهاش توی دستشویی میومد.
اما تاحالا نخواسته بود دلداریش بده.
جرعت نداشت بره سمتش.
از اینکه باهاش حرف بزنه بیزار بود.
بعدشم رزا از دستشویی میومد بیرون و با چشمایی که هیچ اثری از گریه توشون نبود میخندید...
همیشه نگاهش میکرد.
وقتی تو دستشویی گریه میکرد بیرون در مینشست و به گریهاش گوش میداد.
چند باری خواست باهاش حرف بزنه اما هربار پشیمون میشد.
+رزا...
+رزا...
+رز...ا؟
+رز...
+قشنگه.
+یه نوع گله.
+قشنگه...(:
+رز...
روز ها میگذشت و پسر هرروز رزا رو تماشا میکرد.
+رزا...
+رزا...
هاناهاکی...
+لعنتی حتی اسمتم نحس بود.عوضی حالم ازت بهم میخوره.
ترکیبی از خون و گل بالا اورد و ادامه داد.
+رزا ازت متنفرم!
+اون...اون اسم لعنتیت!
لباسش قرمز شده بود.
رزا نزدیک رفت.هنوز گریه نمیکرد.
+لعنتی چرا تظاهر میکنی خوبی؟همیشه گریه میکنی که!
رزا با اشک هایی که توی چشماش حلقه زده بود نزدیک تر شد.
+نزدیکم نشو!
جوری غرید که رزا از ترس به عقب پرتاب شد.
_ا...اما...من...
+حرف نزن!
هم کلاسی هاشون از لای در دستشویی اونارو میدیدن.
به او حمله ور شد.
محکم به دستش چنگ کشید.
خون اومد...
رزا از درد ناله کرد اما نه گریه کرد نه جیغ کشید.
_ن...نکن...منم...
+توعم چی ها؟اصلا نمیفهمی من چی میگم!
هم کلاسی هاشونن فقط تماشا میکردن.
+رزا ازت متنفرم!رزا ازت متنفرم!
پسر اینه ی دستشویی رو با دستش شکست.یکم دیگه خون و گل بالا اورد و یه تیکه ی نسبتا بزرگ از اینه رو برداشت.
محکم توی دستش فشرد و از دستش خون اومد.
به سمت رزا حمله کرد و اینه رو روی گردنش گذاشت.
همکلاسی ها از ترس وارد نشدن و فقط نگاه کردن.
+رزا میکشمت!
_ن...نکن...م...منم...
+خفه شو!خفه شو لعنتی.خفه شو!
اینه رو از روی گردنش برداشت.
+نه...اینطوری نمیشه.تو باعث شدی من با زجر بمیرم.پس توعم باید با زجر بمیری!
اینه رو توی چشمش فرو کرد.
رزا از درد جیغ بلندی کشید و گریه کرد.
+نههه نباید گریه کنی!کسی تورو اونطوری قبول نمیکنه!ازت متنفرم میشنااااا
رزا مثل ابر بهاری گریه میکرد.
+حالا بمیر!
کشتش...
_________
×آقای دکتر نتیجه ی کالبد شکافی دخترم چی شد؟
<با یه جسم نوک تیز گردنش بریده شده.اما انگار قبلش قاتل یه چیزی وارد چشمش کرده.اما...توی سینش کلی گل و غنچه بود!
×گل؟گل برای چی؟
<هنوز دقیق معلوم نیست اما احتمال زیاد از هاناهاکی باشه.
پسر توی اتاق انتظار بیمارستان نشسته بود.منتظر نتیجه ی کالبد شکافی رزا بود.
+م...منو ببخش...
+من...نمیدونستم که اگه بهت بگم تموم میشه...رزا منو...ببخش...
مادر با گریه از اتاق بیرون اومد.
پسر رفت جلوش و تعظیم کرد.
+مادر!منو ببخشین.من باعث شدم داغ فرزند داشته باشین!منو ببخشید...
مادر رزا پسرو از روی زمین بلند کرد و در آغوش کشید.
×میبخشمت...اما...دیگه اینکارو نکن باشه؟
گریه ی پسر در اومد.
هردو گریه کردن.
+قول میدم.قول میدم!
پسر از بیمارستان بیرون اومد.
+برام مهم نیست منو ببخشی!این مهمه که من چی میخوام!
از اون روز به قتلاش ادامه داد.
تبدیل به یه قاتل زنجیرهای شده بود که قبل قتلش چشم مقتول رو سوراخ میکرد و توی چشمش یه شاخه گل رز میذاشت!
یه قاتل زنجیرهای.همه به گل رز و چشم سوراخ شده میشناختنش!
همه ی پلیسا دنبالش بودند اما...
اون...
کسی بود که با باد ظاهر میشد!
اون...
باد بود!
پن:نه واقعا نباید اینطوری میشد.چی شد که اینطوری شد؟:/
پن۲:ایدهاش از کاربریه که این زیر کامنت داد.
__________