Zozo
Zozo
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

روز هجدهم/ آدامس شیک

ساعت یک شب است حلما گریه میکند و تمام نمی شود .ادامه ادامه ادامه میدهد .

راستش خسته میشوم پله هارو پایین میرم.

در رو که باز می‌کنم.

عمه نشسته حلما روی متکا ولو شده روی پاهای عمه

و حنجره کودکانه اش از اینجا مشخص است . گریه که نه نعره میزند .

سریع میگویم:چیشده

میگه دندونشه.باهاش آدامس شیک خورده.

حرصم میگیره خب نمی‌دادی.

ولی انگاری خودش پیدا کرده .

پارسال بود که حلما دوسالش شده بود . ما مهمان داشتیم من رفته بودم چیزی را در حمام بشورم در حمام باز بود .بچه ها داشتن بازی میکردن .یک هو دیدم دینا جیغ می کشد.و بابام پیش بچه هاست.تند تند دستمال بر میدارد .به دینا میگه گریه نکن بذار ببینیم چی شده ؟

حلما دندانش شکسته.حالا دینا بعدا پیش من اعتراف میکند.دخترک کوچولوی گناه کار

میگه : من براش جلو پا گرفتم با صورت خورد زمین دندونش شکسته .

همه رفتند دینا خوابه .

عمه ام بچه اش رو برداشت با خواهرش آن یکی‌عمه و پدرم رفتند.

مادر بزرگم که هشت بچه بزرگ کرده و مارا هنوز طاقت گریه بچه و کنترل کردن را ندارد.

عمه دیگرم با اشاره و ابرو می‌گوید خب حالا چیزی نگو !

دلم برای عمه ام می سوزد .

به اون چه که حلما رو با فاصله پنج سال به دنیا آورده و شاید دینا حسادت کرده .

راستش من میترسم انگار تو هرکاری کنی حتی بهترین خودت باشی بچه دار که میشوی ،گناهکار بودن و مقصر بودن را هم به گردن می‌گیری.

حالا بیشتر از قبل دوست ندارم بچه داشته باشم .

بچهادامه ادامه
نوشتن پختن خوردن گاهی ام خواندن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید