زنعمو میگه کج بشین، ولی راست بگو!
خب باشه، من در حالی که کج نشستم، دارم تلاش میکنم راست بگم.
همه چیزو.
راستش امیدی به تو و خندههای فردا ندارم. تا بوده حال نزار بوده، غم بوده، اشک بوده و گریه بوده...
این روزا اصلاً انگار دلیلی برای خوشحالی پیدا نمیکنم.
دیشب که میخواستم بخوابم، قبلش یه بلیط گرفتم و رفتم دورامو زدم.
وسط جیغ و دادای گلبولای سفیدم و اعتراضای کبد چاق و معدهی سوراخ سوراخ شدم، یه نوری ما بین دریچههای قلبم بود که میگفت خوشحالی رو اینجا باید پیدا کنی، نه اون بیرون!
خندم میگرفت و میگفتم: ای زبون بستهی بیهویت، تو چی میگی؟
مسافرت که تموم شد، به حرفاش فکر کردم و دیدم راست میگفت. خب، اعتراف کردن به حقیقت حرفی که مسخرهش کردی سخته!
اما کج نشستم تا راست بگم.
از امروز به خودم قول دادم بدوم دنبال فهمیدن خودم و حال خوبم رو با جیرینگ و جیرنگ النگوها و دوست داشتن آدما و ماشین فلان و فلان و خونهی بزرگِ کجا و کجا به دست نیارم!
بعدم فهمیدم اون نوره بیهویت نیست، نوره منم؛ یه منه قویتر، بیناتر و با تجربهتر.
اصلاً شاید طبق گفتهها، نور و صدای قلب ما همون دست خداست!
کسی چه میدونه؟
من میگم هر جا حس کردی خدا هست، تو هم باش.
با اجازتون دیگه حرفام تموم شد. میخوام راست بشینم.