مشخصات اجرا:
نویسنده و کارگردان: جواد انصاری
بازیگران: الهام علیزاده، وحید دهشکار
موسیقی: اشکان موسوی
دستیار نویسنده: الهام علیزاده، فاطمه مدنی
طراح صحنه و نور: عیسی سلطانی
طراح لباس: الهام علیزاده
مدیر صحنه: سهیل چمنی

«میخوام بیحرکت بمونم تا کرمها کارشون رو شروع کنن.»
از همان نخستین جمله، زبان نمایش بوی خاک و پوسیدگی دارد. رانده با گفتنِ مرگ آغاز میشود، نه برای ستایش نابودی، بلکه برای احضارِ زندگیای که هرگز فرصتِ زیستن نداشته. صدایی از بلندگو میآید، صدای زنی که میان مرگ و حافظه گیر کرده است. این زن، در برابر تماشاگر، نه یک شخصیت که یک ذهن است، ذهنی پُر از طردشدگی و انکار.
تئاتر «رانده» یک اثر روایی صرف نیست؛ بلکه یک کالبدشکافی روانشناختی خشن و بیرحمانه از ذهنیت یک قربانی است که در نتیجهی تعصب خانوادگی و خیانت، هویت خود را از دست داده و در چرخه معیوب خودویرانگری گرفتار آمده است. این نمایش، درامی است که نه در فضای بیرونی، بلکه در قبر منجمد حافظه شخصیت اصلی (زن) روایت میشود و با به چالش کشیدن مرزهای عشق، نفرت و نجات، تماشاگر را به سفری نفسگیر در اعماق تروما میبرد.
متن «رانده» دارای ساختاری دایرهای و تکرارشونده است که بازتابدهنده وضعیت روانی شخصیت است. نمایش از یک وضعیت ایستا (میل به نیستی و "جسد بی تن" شدن) آغاز شده و با بازگشت به این وضعیت (خاموشی نور و سقوط) به پایان میرسد.
واژهها در «رانده» عضوی از بدناند. هر «بی» که زن تکرار میکند — بیحرکت، بیمیل، بیحسرت — ضربانی است که در بدن تماشاگر میدود. او از نبودن حرف میزند تا بودن را احضار کند. هر جملهاش تلاشی است برای بازگرداندن حس در بدنی که از حس تهی شده: «پوستم توی خودش راهی باز میکنه که تو رو ببلعه.» این همان بازگشتِ میلِ سرکوبشده است؛ بدنِ مردهای که هنوز میخواهد.
مرد وجود دارد، اما نه به عنوان ناجی؛ او انعکاسِ درونیِ زن است. گفتوگویشان، گفتوگوی دو بخش از یک ذهن است: نیمی که هنوز به تاریکی خو کرده، و نیمی که میخواهد بیرون برود.
وقتی میگوید «اینجا دنیای منه، جایی که خاطرههامو فریز میکنم»، صحنه بدل به آزمایشگاهی از روانِ یخزده میشود. سرمایی که زن از آن دفاع میکند، سرمایِ منطق است، انجمادِ حافظه برای زنده ماندن.
مرد در رانده انسان نیست؛ آینه است. انعکاس چهرههای گوناگونِ آزاردهنده در زندگی زن — برادر، پدر، غریبه، و در نهایت همان وجدان سرکوبگر خودش.
وقتی او وارد میشود و زن میگوید «تو یه غریبهای، نباید نگام کنی»، در واقع با بخشی از ذهن خودش حرف میزند که هنوز درد را زنده نگه داشته است.
گفتوگوهایشان بیشتر شبیه مونولوگهای دو ذهن در یک بدن است. زن میخواهد رها شود، اما برای رهایی، باید دوباره از مسیر زخم بگذرد.
در صحنهی فشار پا بر سر، جایی که زن به مرد میگه «پات رو بذار روی سرم، فشار بده»، او درد را تکرار میکند تا احساس کند هنوز زنده است. این لحظه نه بازنماییِ خشونت بیرونی، بلکه اجرای درونیِ تروماست: تلاشی برای مالکیتِ رنج، چون تنها چیزیست که از او مانده.
وقتی فریاد میزند «پات رو بذار روی سرم، فشار بده»، ما شاهد نیستیم که کسی به او آسیب بزند؛ شاهدیم که او درد را میخواهد. در سطح روانشناختی، این تمنای بازسازیِ آسیب است تا معنا را دوباره به بدن برگرداند.

همانجا که مرد میپرسد «من که اونجا نبودم»، ما میفهمیم این گفتوگو بیرونی نیست. زن دارد درون خودش قدم میزند، در خانهای که اتاقهایش پر از بازسازیِ صحنههای سرکوب است. خانهای که در آن پدر، برادر، و مردِ ناظر، همه در یک بدن جمع شدهاند.
از جایی به بعد، زبان کودکانه میشود. «من یه بچم... دستم نمیرسه...» کودکِ درون حالا سخن میگوید. اما در میانهٔ بازی، دستورِ تکرار خشونت میآید: «دهنتو ببند... اشغال... نفهم...»
در این صحنهها، نمایش به شکلی بیرحمانه منطقِ تربیتِ مردسالار را عریان میکند؛ زبانِ قدرت از زبانِ عشق قابل تفکیک نیست. مرد میگوید «من مراقبتم»، و همین جمله، دوباره چرخهٔ تسلط را میسازد.
اما زن در سکوتِ بعدی میگوید: «هیچ فرقی نکردی.» این اعتراف، خونسردانه و سرد، از فریاد سهمناکتر است. در این جمله، تمام ایمانِ او به نجات از بین میرود.
نمایش در میانهاش به قلمرو مرگ میرود.
«مرگ با گاری لَکنتِهاش میاد...» — تصویری که در شعر فروغ هم میتوانست باشد. مرگ در این نمایش نه دشمن است نه نجاتدهنده؛ فقط حضور دارد، مانند دریایی یکدست یا بویی که از بین نمیرود. زن میخواهد با مرگ روبهرو شود، با او حرف بزند، حتی عاشقش شود. گفتوگویش با مرد دربارهٔ مرگ، همان گفتوگوی همیشگیِ انسان با اضطرابِ خودش است: آیا مرگ ما را خلاص میکند یا فقط تکرارمان میکند؟
او پاسخ خودش را دارد: «پشیمون نمیشم.» یعنی مرگ برایش تصمیم نیست، غریزه است.

در بخشهای بعد، زبان دوباره در خواب فرو میرود. «من خوابم، خوابِ خوابم...»
این بازگشت به ناهشیاری است، جایی که حافظه و خیال یکی میشوند. او حالا پدر را صدا میکند، مادر را، لباسها را. چمدان، که از آغاز نشانهٔ حافظه بود، حالا بدل به قبرِ متحرک میشود: هر لباسی، هر کفش، سندی از گذشتهایست که نمیخواهد بمیرد.
از اینجا به بعد، نمایش در جادهای باز میشود؛ فضایی بین ذهن و بیرون. «آدما مثل کرم توی خودشون میلولن.» دیگر فقط داستانِ او نیست؛ جهانِ اطرافش هم آلوده به همان تکرار است. میلِ دیدهشدن حالا در قالب اجتماعی برمیگردد: «میذارم بهم دست بزنن، میذارم بدنم رو لمس کنن، میخوام منو بشناسن، نمیخوام یه موجود ناشناخته باشم...»
شناختهشدن و لمسشدن، اینبار هممعنا شدهاند؛ او از جامعه همان را میخواهد که از برادرش خواست: تماس، حتی اگر دردناک باشد. زیرا درد، آخرین نشانهٔ زندهبودن است.
وقتی کمی بعد زن میگوید «از دست خودم بدم میاد»، تماشاگر حس میکند دیگر چیزی باقی نمانده جز تهوعِ هستی. بدن از خودش بیزار شده، زبان از خودش خسته، و تنها تکرار باقی است:
«تو نیستی که مراقبم باشی.»
«تو نیستی که مراقبم باشی.»
«تو نیستی که مراقبم باشی.»
اما ناگهان صداها جابهجا میشوند! مرد همان دیالوگها را زیر لب و در حالتی فرو رفته زمزمه میکند که کمی پیش زن میگفت:
«میذارم بهم دست بزنن میذارم بدنم رو لمس کنن، میخوام منو بشناسن...»
این جابهجایی ساده، پرمعناترین اتفاقِ کل اثر است: رنج منتقل میشود. تروما از زن به مرد سرایت میکند، از قربانی به شاهد، از صحنه به تماشاگر. اینجا دیگر کسی بیگناه نیست؛ همه شریکاند در تکرارِ درد.
در لحظهای که مرد فریاد میزند «دوست داری باهات چیکار کنم؟»، نمایش به دایرهٔ کامل خشونت برمیگردد. زبان از عاشقانه به تهدید بدل میشود، و زن در پاسخ فقط میگوید: «ازت متنفر نیستم.»
این جمله، آرام و ترسناک است. چون در جهانِ «رانده»، عشق و نفرت دیگر تمایزی ندارند.
در پایان، زن از او میخواهد حرفهای عاشقانه بزند. مرد یادآور میشود: «آدم با خواهر خودش حرف عاشقانه نمیزنه»، و زن جواب میدهد: «من خواهر تو نیستم.»
در این لحظه، او مرزهای نسب و خون را پاره میکند.
انگار میخواهد بگوید: من به هیچکس تعلق ندارم، نه به خانواده، نه به جامعه، نه به بدنم.
او میخواهد از معنا فرار کند.
پایان، همان رهایی است.
زن میگوید «حتی اگه افتادم، منو نگیر، شاید پرواز کردم»، و نور را از دستش رها میکند. نور میافتد — یا پرواز میکند. هیچکس نمیداند.
نور در تئاتر، همواره نشانهٔ آگاهی است. پس وقتی نور از دستانش رها میشود، یعنی آگاهی از بدن جدا میشود، و تماشاگر تنها میماند با تاریکیِ خودش.
«رانده» نه فقط درباره یک زن و نه فقط درباره خشونت خانگی؛ دربارهٔ مرزهای ذهن انسان است وقتی طرد میشود. درباره آن لحظه که عشق و مرگ در یک جمله جمع میشوند:
«تو شکنجهگر منی... ولی میخوام پیدام کنی.»
در تاریکیِ آخر، وقتی نور از دست زن میافتد، ما تماشاگران به ناگاه درمییابیم که شاید خود ما همان کسانی هستیم که باید پیدایش کنیم.
اما او پیشتر هشدار داده بود:
«نباید قبل از اینکه منو بشناسی پیدام کنی...»
پس تئاتر تمام میشود، اما شناخت هنوز ناتمام میماند.
و این، راز ماندگاری رانده است، نمایشی که بعد از خاموشی صحنه، تازه در ذهن تماشاگر شروع میشود.