سلام رفقا! حالتون چطوره؟ امروز میخوام یه داستان خیلی خودمونی رو باهاتون در میون بذارم. داستانی که شاید برای خیلی از ماها اتفاق افتاده باشه. یه زمانی بود که حس میکردم گم شدم، نمیدونستم قراره چی کار کنم و حتی انگیزه بیدار شدن از خواب رو نداشتم. انگار یه ابر تیره رو سرم بود و هیچی خوشحالم نمیکرد.
شاید باورتون نشه، اما نقطه شروع تغییرم یه جای خیلی کوچیک بود: اتاقم! همون اتاقی که تو خونه مامان بابام بود و تنها قلمرو شخصی من به حساب میاومد. یه روز به خودم گفتم: "بسه دیگه! باید یه کاری کنم." یهو یاد کتاب "جادوی نظم" ماری کوندو افتادم که سالها بود توی کتابخونهم خاک میخورد. انگار یه جرقه تو ذهنم زده شد. تصمیم گرفتم با روش "کُنماری" همهچیزو مرتب کنم؛ نه فقط اتاقم، بلکه ذهنمم.
تصمیم گرفتم با اتاقم مثل یه خونهی کامل رفتار کنم. هر چی که فکرشو بکنید؛ لباس، کتاب، کاغذ، وسایل متفرقه و حتی یادگاریها. همه باید تعیین تکلیف میشدن. مثل یه مهاجرت بود که باید اثاثکشی میکردم!
ماری کوندو میگه اولین مرحله، جمع کردن همه لباسهاست. یعنی همه لباسها رو از کمد، کشوها، زیر تخت و هر جایی که قایم شدن، جمع میکنیم و میریزیم رو تخت! یه کوه لباس درست شد که واقعاً ترسناک بود. حتی کفشهامم آوردم!
تو این مرحله، باید به هر وسیلهای نگاه کنی و از خودت بپرسی: "آیا این وسیله بهم حس خوب میده؟" اگه جواب مثبت بود، نگهش میداری و اگه نه، ازش تشکر میکنی و میذاری بره. من دو تا دسته درست کردم: یه دسته برای لباسایی که دوسشون داشتم و یه دسته هم برای اهدا. اگه چیزی هم خیلی خراب بود، میرفت تو سطل زباله!
اعتراف میکنم، سخت بود. میدونستم به خیلی از لباسا نیازی ندارم، اما بعضیهاشون برام خاطره داشتن. با خودم میگفتم: "حتی اگه خاطرهان، اگه دیگه خوشحالم نمیکنن، باید رهاشون کنم." و همین کارو کردم.
بعد از لباسا، رفتم سراغ کتابا. کلی کتاب داشتم که سالها بود دست نخورده مونده بودن. بعضیا رو به دوستام هدیه دادم و کلی خوشحال شدن. یه حس خیلی خوبی داشت وقتی دیدم کتابام به درد یکی دیگه خورد.
کاغذها واقعاً معرکه بودن. از لوح تقدیر فارغالتحصیلی گرفته تا دفترچههای نصفهکاره و کلی برگه و یادداشت. این مرحله زمانبر بود، اما باید تموم میشد.
این مرحله از همه سختتر بود. لوازم الکترونیکی خراب، هندزفریهای بیخاصیت، گوشیهای قدیمی، لوازم آرایش تاریخ گذشته و هر چیزی که به هیچ دستهای نمیخورد، تو این بخش جا میشد.
بزرگترین چالشم این بود که از وسایلی که میخواستم اهدا کنم، دل بکنم. به خصوص کتابام. واسه همین ازشون عکس میگرفتم تا با خاطرهی خوبی ازشون جدا شم.
بعد از این همه تلاش، اتاقم تبدیل شد به یه فضای مینیمال، آرام و روشن. هیچ وسیله اضافی توش نبود. یه حس سبکی بهم دست داد، انگار یه بار سنگین از دوشم برداشته شده بود.
این تجربه بهم نشون داد که گاهی وقتا برای اینکه بتونیم به زندگیمون نظم بدیم، باید از محیط اطرافمون شروع کنیم. مرتب کردن اتاقم فقط یه نظافت ظاهری نبود، بلکه یه پاکسازی ذهنی هم بود. فهمیدم که گاهی باید چیزهایی رو که دیگه بهشون نیاز نداریم رها کنیم تا فضای بیشتری برای چیزهای جدید باز بشه.
دوست دارم تو کامنتها برام بنویسید که شما هم تا حالا تجربه مرتب کردن خونه یا ذهنتون رو داشتید؟ چه روشی رو امتحان کردید و چه نتیجهای گرفتید؟