نازلی جانم دخترکم الان که برایت مینویسم به حالی نامعلوم دچارم چرا که لحظاتی پیش دلتنگی پسر همسایه مرا به ستوه آورده بود و اگر خوددار نبودم عاقبتی شوم درانتظارم بود نمیدانم هورمون ها چگونه آدمی را بنده ی خود میکنند مگر نمیگویند انسان اشرف مخلوقات است آخر چگونه اشرفیست که حتی اختیار هورمون هایش را ندارد…بنظرم کنکاش در این باره بی فایده ست چون که من با این سن هنوز پاسخی برایش نیافته ام پس تو هم بِگذر و بُگذار بِگذرد…
مادر جان من از همین حالا شبهای سختی را سپری میکنم و بیش از خودم به تو فکر میکنم که آیا میتوانم لایقِ مادرِ فرشته ای پاک و زیبا چون تو باشم؟!
ذهنم مملو از افکار خوب و بد است و بیشتر بد اما قول میدهم بهتر شوم و با این احوال ناآرام مبارزه کنم و پیروز میدان برای دیدار تو آماده شوم تویی که از مهم ترین دلایل ادامه دادن این زندگی برای من خواهی بود
از حالا که حتی نمیدانم در چه سنی تورا در آغوش میگیرم و عشق چه کسی ریشه ی تو را در وجودم نهادینه میکند مشتاق دیدارت هستم و آن لحظه ای را در ذهنم مجسم میکنم که برای اولین بار میبویمت موهایت را نوازش میکنم برایت لالایی میخوانم و به هنگام خواب زمانی که تند تند نفس میکشی به صدای نفس هایت گوش میسپارم و آرام میشوم و با خودم می گویم این زندگی ارزشش را داشت این ادامه دادن بی معنا نبود …
البته امیدوارم هیچ گاه شاکی از من نپرسی که چرا تو را به این دنیا آوردم…چراکه همانطور مادرم هیچ زمان نتوانست قانعم کند و جز خودخواهی به چیزی نرسیدم پس تو هم از من نپرس چون تنها یک جواب دارم اینکه تو را فقط برای خودم به دنیا آوردم تنها کاری که در این دنیا همچون معجزه ای توسط اشرف مخلوقات است و یا شاید به قول اوریانافالاچی وجود داشتن ارجح بر نیست بودن است (البته جمله ی دقیق را به یاد ندارم و تنها آنچه در خاطرم بود را نوشتم) به هر روی تو از من نپرس…