سلام، من آتنا هستم و این اولین باره که دارم اینجا مینویسم.نوشتن برام چیز عجیبی نیست. شما که غریبه نیستید ولی از بچگی مینوشتم و میخوندم و میخوندم. یک چندتا از داستان کوتاه هام هم برنده جوایز مختلف شدن و هزاران رمان نیمه نوشته توی لپ تاپم داره خاک میخوره و هر بار که صفحه ورد رو باز میکنم حس میکنم اگه زبون داشت بهم می گفت"خاک تو سرت بدبخت". البته که من هنوز خیلی جای کار دارم و خیلی مونده تا به نقطه ی رویایی خودم برسم ولی حتما یک روز میام براتون مسیر نوشتن و فعالیت هایی که توی این مسیر انجام دادم(مثلا بوک بلاگری) رو میگم. شاید به درد شما هم خورد.
راستش از هزارسال پیش(اغراق میشه ولی شما اصل مطلب رو بچسبید) میخواستم اینجا هم بنویسم ولی هیچ وقت نشد و دیگه امروز بلههه دل رو زدم به دریا و گفتم خدا یکی کاری که باید انجام بدی هزارتا و اینم یکی از اون هاست.
بگذریم.
امروز میخوام از 1403 صحبت کنم. سالی که بعد از 1402 رویایی من بود. (سال 402 انقدر تو زندگی من تاثیرات مثبتی داشت و اتفاقات جالبی افتاد که من از اون به عنوان سال رویایی یاد میکنم و حس میکنم باید در مورد 402 هم یک پست بذارم وگرنه به 402 عزیزم ظلم کردم و ممکنه من رو نبخشه)
اما 403 حتی شروعشم چندان جالب نبود. جز اینکه تونستم موهام رو رنگ کنم برای اولین بار که البته اونم دوروز مونده به عید بود پس اونم جز 1402 محسوب میشه. 403 با استرس امتحانات نهایی شروع شد و ادامه داره. یعنی اون چند روزی که من رو به زور بردن شهرستان برای دیدو بازدید که خودتون بهتر میدونید میتونه تا چه حد مسخره باشه هر شب خواب میدیدم هر کدوم از امتحانات نهایی باهم متحد شدن و همشون باهم تبدیل به یک غول گنده شدن و دارن دنبال من میان و من دارم فرار میکنم. راستش از عید امسال به خاطر استرس فراوونش هیچی نفهمیدم. بعد هم که مدرسه ها باز شد به بهونه ی اینکه میخوام المپیاد بخونم مدرسه نرفتم تا ازمون المپیاد رو دادم. این مدت فقط به استرس و هیچ کاری نکردن گذشت. من اینجوریم که وقتی خیلی پرمشغلم ترجیح میدم که هیچ کار نکنم!! و تو این مدت استرس خودم رو با فیلم و سریال دیدن سرکوب میکردم. بعد از این تعطیلاتی که نصیب خودم کردم اولین روز مدرسه رفتن من با امتحانات شبه نهایی شروع شد که خب گند زدن تو اونا باعث شد که روحیم رو از دست بدم. (مخصوصا وقتی توی یک مدرسه ای باشی که رقابت از سروروش مثل عسل چکه چکه میشه). حالا فکر میکنید این وسط چه اتفاقی افتاد؟ بله ددی و مامی عزیزم راهی سفر حج شدن تا تبدیل به حاجی و حاجیه بشن(من هنوزم دارم بحث میکنم که کاش هممون یک سفر خارجی رفته بودیم ولی خب کو گوش شنوا؟) و من موندم و امتحانات نهایی و هزاران دغدغه و استرس دیگر که بر من وارد شد. امتحانات نهایی اصلا اون چیزی نبود که بخوام. در واقع حس میکنم از بدترین پیشبینی خودم هم پایین تر بود و یک آن تمام زحماتی که کشیده بودم مثل یک پرنده ای مسافر سر هر امتحان از جلو چشمم پر میزد. امتحانات نهایی و استرسش تموم شد و نتایج المپیاد اومد. من امسال هم المپیاد اقتصاد و مدیریت قبول شده بودم و الان باید سر کلاس های شریف باشم و تو خوابگاهی که اینترنتش مفته. ولی نیستم. میدونید چرا؟ چون مامان و بابام از راه دور بهم فرمان صادر کردن که امسال نمیری چون تو یک سال رفتی و... و منم نتونستم در برابر این فرمان سر کج نکنم. در واقع خیلی تلاش کردم ولی دیدم مثل آب تو هاون کوبیدنه. اگه دوست داشتید حتما در مورد المپیاد هم اینجا مینویسم و تجربه هایی که داشتم.و هر روز که میگذره دارم استوری بچه های المپیاد امسال که نصفشون برای سال پیش بودن و امسال هم قبول شدن میبینم و خب غصه میخورم. (مخصوصا اینکه امسال شانس طلا یک بودن رو داشتم) طبیعیه دیگه؟ (راستش غصه که هیچی، دارم آتیششششش میگیرم)
و خب همه بهم میگن غصه نخور تو کنکورت رو خوب میدی و تابستون رو از دست ندادی . اما خب من حس میکنم تابستون رو هم از دست دادم. هر روز که از خواب پا میشم با سیل خبر مواجه میشم که فلانی رفته کلاس خصوصی و فلانی فلان ازمون رو داده و.. و من مثل یک موجود منفعل از همه ی این خبرها میگذرم. (البته استرسی که به جونم میندازن خدا میدونه کی روم اثر میذاره)
خلاصه خیلی مختصر در مورد 403 ای که خوب شروع نشد و حتی خیلی خوب هم ادامه پیدا نمیکنه گفتم. راستش معتقدم که هنوز جای فرصت هست و میتونم 403 رو برای خودم دوست داشتنی کنم. نظر شما چیه؟
میدونم خیلی حرف زدم و عمده حرف هامم چرت بود و شما ببخشید دیگه...
آ ت ن ا