يه بار حسين رفيقه داداشم برام يه فال حافظ گرفت به قدري به نيتم نزديك بود و جوابمو خوب داده بود كه مطمين شدم لسان الغيب كه ميگن الكي نيست و اشعار حافظ تاريخ و مكان نميشناسه
اين حسين آقا كه روحش شاد باشه و يادش گرامي هست پيش من ، همين چند وقت پيشا از نردبون افتاد پايين و فوت كرد ، ظاهرا رفته بوده پرده خونه جديدشون و نصب كنه.
حالا بعدا داستان حسين و ميگم حتما ولي در كل حسين آدم كتاب خون و اهل عرفان و حافظ و مولوي و سير و سلوك و صوفي گري و .... بود.
خلاصه حسين اومده بود چند روز پيش ما و خونه ما بود ،داداشم دعوتش كرده بود
شما فكر كن يكي كه مسلط باشه به اشعارحافظ و رمز و رموز فال گرفتن چند روز خونتون باشه
منم چون حسين خيلي به غزليات حافظ مسلط بود و تفعل ميزد و شعر رو برات تفسير ميكرد يه چند باري ازش خواستم تا فال بگيره و اونم برام فال مي گرفت و با تمام جزييات و ريزه كاريها و نكته سنجي تعبير ميكرد.
تا اينكه يواش يواش كمال همنشين در من اثر كرد و مشتاق شدم تا چندتا از غزليات حافظ رو حفظ كنم
قضيه حفظ كردن غزليات رو به حسين كه گفتم خيلي استقبال كرد و كلي خوشحال شد و راهنمايي كرد كه چطور حفظ كنم و از تجربياتش گفت و تا اينكه به اونجايي رسيديم كه گفتيم بزار از خود حافظ بپرسيم نظرش چيه و چيكار بايد بكنيم
حسين قبل از باز كردن حافظ وضو ميگرفت و چشماش و مي بست يه جورايي ارتباط ميگرفت با روح حافظ و يه چيزايي زمزمه ميكرد و بعد چشماش و باز ميكرد و زل ميزد بهت و يه صفحه رو باز ميكرد
براي منم همين كار و كرد و حس و حال تفعل گرفت و زمزمه رو كرد و تو چشمام نگاه كرد و يه صفحه باز كرد
يه نگاه انداخت به غزلي كه باز شده بود
چشماش پر اشك شد و گفت:
مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم
به ولای تو که گر بندهٔ خویشم خوانی از سرِ خواجگیِ کون و مکان برخیزم
یا رب از ابرِ هدایت بِرَسان بارانی پیشتر زان که چو گَردی ز میان برخیزم
بر سرِ تربتِ من با مِی و مُطرب بنشین تا به بویت ز لحد رقص کُنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بتِ شیرین حرکات کز سرِ جان و جهان دست فشان برخیزم
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کَش تا سحرگه ز کنارِ تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلتِ دیدار بده تا چو حافظ ز سرِ جان و جهان برخیزم