
من گمشده ام
میان آرزوهایم میان رویاهایم میان مردم خوش قلبی که در ذهنم سکونت گزیده اند
من گمشده ام
درست در خاطرات روزهای بارانی که می دویدم در همان لحظه ها که به غریبه و آشنا سلام می کردم، من جایی در کوچه های گلی روستایمان گم شدم
شنیده ام شهر پر از آلودگی شده ست،شنیده ام آدم ها از پیروزی دوستانشان خشنود نمی شوند، به گوشم رسیده ست مردم فقط به سود خود رفتار می کنند رهایم کنید بگذارید میان خاطراتم پرسه بزنم
بگذارید از حیوانات انسان نما، از ادعاهای پوچ و بی اساس، از تعصب های مضحک، از عصبانیت های آتشین، از قلب های سنگ شده، از زبان های ول شده، از شنیدن صدای گریه های شبانه هنگام تماشای خانه های شهر آسوده باشم
نمی دانم چیزی از قدیم هت به یاد می آورید؟
اینجا هوا بهتر است
اینجا پاییز ها باران می آید
اینجا آدم ها برای هم دل می سوزانند
اینجا پتو ها و بالشت ها پر از حکایت اشک های بی صدا نیستند،
این طرف ها آدم ها زیرآب هم را نمی زنند
اینجا انسان ها در پی آنند که غم از سینه یکدیگر بزدایند
اینجا آدم ها آدم ترند.
میخوام درون شعرها باشم
میان داستان ها زندکی کنم
فلسفه ها را بخوانم
حق باتیستا من اعتراف میکنم، دارم با تمام وجودم از دنیایی که ساخته اید فرار میکنم

من