مهشید جهانگرد
مهشید جهانگرد
خواندن ۳ دقیقه·۳ روز پیش

شب یلدای بدون ادیب خانواده؛ از شعرخوانی تا گوگل‌خوانی

شب یلدا تو خونه ما همیشه یه ماجرای خاص و جذاب بود. نه فقط به خاطر هندونه و انار و آجیل، بلکه به خاطر فال حافظ و شاهنامه‌خونی که یه رسم قدیمی بینمون بود. این وظیفه خطیر همیشه با دایی وسطیمون بود؛ کسی که ادبیات خونده بود و واقعاً از پس این کار برمیومد. وقتی دایی حمید دیوان حافظ رو باز می‌کرد و شروع می‌کرد به خوندن، همه ساکت می‌شدیم و با هر کلمه‌اش کیف می‌کردیم. شعر رو جوری می‌خوند که انگار خود حافظ از خواب بیدار شده بود و داشت برامون فال می‌گرفت.

ولی امسال، دایی حمید نبود. مهاجرت کرده بود و قرار نبود دیگه حالا حالاها ببینیمش. تو گروه خانوادگی یه پیام فرستاد: «شب یلداتون مبارک! یه فال حافظ بگیرین و منم یاد کنین.» مامان گفت: «خب امسال خودمون شعر می‌خونیم، حافظ که فقط برای حمید نیست!» ولی ته دلمون می‌دونستیم قراره چه فاجعه‌ای بشه.

شروع فاجعه: «بذار من بخونم، آسونه!»

بعد از شام، نوبت به فال حافظ رسید. همه نگاه‌ها به هم بود. هیچ‌کس دلش نمی‌خواست این مسئولیت رو قبول کنه. بالاخره داداش بزرگم، محسن، که همیشه ادعای همه‌چی‌دانی داشت، گفت: «بذار من بخونم! مگه چیه؟ شعره دیگه!» دیوان حافظ رو برداشت و صفحه‌ای رو باز کرد. با صدای بلند و خیلی مطمئن شروع کرد به خوندن:

«ساقی به نور باده بر افروز جام ما / مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما»

ولی محسن به جای «مُطرب»، گفت: «مَطرب!» مامان همون اول با صدای بلند گفت: «مَطرب دیگه کدومه؟! حافظ الان تو قبر داره می‌لرزه!» ولی محسن ادامه داد. به جای «بر افروز» گفت: «بر فراز!» و آخرش هم این بیت رو به این شکل تموم کرد: «مطرب بگو که کار جهان... شد به کلام ما؟!»

اون لحظه همه منفجر شدیم از خنده. بابا که همیشه خودش رو کنترل می‌کرد، با صدای بلند زد زیر خنده و گفت: «محسن، حافظ امشب دیگه قهر کرد، دیوانش رو جمع کن بذار کنار!»

نوبت نفر دوم: «من بهتر می‌خونم!»

خواهرم، سمیرا، که همیشه می‌گفت «من ذاتاً هنری‌ام»، دیوان رو از دست محسن گرفت و گفت: «بذار من بخونم. شما هیچی از شعر نمی‌فهمین!»

سمیرا یه صفحه دیگه باز کرد و شروع کرد به خوندن:
«دل می‌رود ز دستم صاحب‌دلان خدا را / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا»

ولی اینجوری خوند: «دل می‌رود ز دستم... صِحّاب دلان خدا را!» همه هم‌زمان فریاد زدیم: «صِحّاب دلان؟! سمیرا، چرا داری شعر رو عربی می‌خونی؟!» بعد هم به جای «دردا» گفت: «دُرّدا»، و ادامه داد: «خواهد شد... آشکورا؟!»

خنده‌هامون به قدری بلند بود که همسایه طبقه بالا اومد دم در و گفت: «ببخشید، ما فک کردیم عروسیه!»

مامان به دادمون می‌رسه

مامان که دیگه دید اینجوری نمی‌شه، گفت: «این کار شماها نیست. حمید نیست، ولی تکنولوژی که هست. بیاین اسم شعر رو سرچ کنیم، یکی دیگه بخونه ما فقط گوش کنیم.» این شد که گوشی‌ها رو آوردیم وسط.

محسن اسم شعر رو سرچ کرد و نسخه صوتی‌اش رو پیدا کرد. یه صدای خیلی قشنگ شعر رو خوند:

«دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را...»

همه گوش می‌کردیم و سر تکون می‌دادیم، انگار دایی حمید واقعا نشسته بود و داشت برامون می‌خوند. بعدشم تفسیرش رو خوندیم. دیگه کسی جرأت نمی‌کرد بگه «من بهتر می‌خونم!» مامان با یه لبخند گفت: «خب تکنولوژی هم که باشه، آدم نیازی به شماها نداره!»

اون شب، تا آخر فال‌ها رو با همون نسخه‌های صوتی گوش کردیم. حتی شاهنامه هم آوردیم و داستان «رستم و سهراب» رو از گوگل پلی کردیم. هرچند جای خالی دایی حمید حس می‌شد، ولی یه یلدای متفاوت و خیلی خنده‌دار داشتیم.

آخر شب، یه عکس از سفره یلدامون گرفتیم و برای دایی فرستادیم و همه ماجرا رو تعریف کردیم. دایی جواب داد: «آفرین، خیلی پیشرفت کردین، ولی سال دیگه برگردم خودم باید این فاجعه رو جمع کنم!»

و این شد داستان #یلدای_دوست_داشتنی که با گوگل و تکنولوژی نجات پیدا کردیم! 🎉

شب یلداشبیلدای دوست داشتنیدوست داشتنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید