موضوع زنده بودن نیست، بلکه زندگی کردنه! شاید به همین دلیله که آدمها برای زنده بودن تلاش میکنن، به امید اینکه شاید یه روزی، یه جایی، تو یه شرایط ایدهآلتر زندگی کردنشونو شروع کنن. امشب، وقتی عقربه کوچک ساعت روی ۱۲ ثابت بشه و عقربه بزرگتر کمی از ۱۲ بگذره، من ۲۱ ساله میشم.
کوچیکتر که بودم، آرزو میکردم زودتر بزرگ بشم، هجدهساله بشم. فکر میکردم زندگی واقعی همون موقع شروع میشه. اما زندگی کردن من نه با رسیدن به سن هجده، نه حتی با دانشگاه رفتن یا عاشق شدن، شروع نشد. زندگی من با تنها شدن شروع شد. زمانی که یاد گرفتم از تنهایی، از با خودم بودن لذت ببرم. یاد گرفتم امروز رو زندگی کنم و برای لحظهاش، چه خوب و چه بد، شاکر باشم.
پذیرفتم که آدمها همیشه اونطور نیستن که به نظر میرسه و باید از هر کدومشون انتظار هر چیزی رو داشته باشم. اما این به معنی این نیست که دوستشون نداشته باشم. من نیاز دارم به دوست داشتنهای بیقید و شرطی که این روزها کمتر و کمیابتر از هر زمان دیگهای شده. ولی لازمه دوست داشتن بقیه، عاشق خودت بودنه؛ بدون دلیل و توقع.